شعرناب

داستانهای رضا2


مرحوم پدرم یه ویلا تو شمال خریده بودآقا تو زمان دانشجوئی من و چند تا از بچه ها رفتیم اون جا همسایه دیوار به دیوار ما یه پیره زنی بود به نام ننه کوکب چند تا مرغ و خروس محلی داشت که خیلی براش عزیز بودن یه شب شیطنت ما گل کرد جوجه کبابی درست کردیم موقع خوردن دادمی زدیم عجب مرغائی داره ننه کوکب این پیره زن بیچاره می اومد دونه دونه این مرغا رو می شمرد دوباره ماشروع می کردیم آقا صبح دیدیم صدای دادو بیداد از تو کوچه میاد بله ننه کوکب بود یه عالمه پر دستش گرفته بود دادمیزد خدانشناس ها دزدا مرغای من و خوردید پولش وبدید آقا منکه هم از آبروم می ترسیدم و هم از بابام پول مر غارو بهش دادم ولی برام سوال شده بود که کی این مرغا رو خورده شب کار من نگهبانی از مرغا شده بود که دیدم خود ننه اومد یکی از مرغا رو گرفت و رفت داخل خونه از دنبالش رفتم از پنجره آشپز خونه نگاه می کردم این ننه به ظاهر مهربون ودوستار مرغا قشنگ اون سر بریدو پخت و شروع به خوردن کردو هی می خندید و می گفت ای جونای نادون حالا من و دست میندازید اگه فردا پولش ازتون نگرفتم –تازه من فهمیدم از یه پیره زن عجب کلکی خوردیم
/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
نویسنده شب افروز


0