گفتگوی پدر وپسر پدری با پسری گفت به قهر: که تو آدم نشوی جان پدر! حیف از آن عمر که ای بی سر و پا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بیخبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زندگى گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افکند به سراپای پدر گفت: گفتی که تو آدم نشوی! تو کنون حشمت و جاهم بنگر! پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در «من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر» جـــامـــی
|