در راه آرامش چه بمن نزديک است خوشبختي و چه دور است از آمال هايم دستان نوازشگر بي منت که مدام مذمتم نکند.براي تو ما بودن، با توهمات پوچ و خيال پردازي هاي ممتد آغشته ميشد، درست همانجا بود که باختيم دستهايمان را به خودمان و غرق شديم از کينه و نفرت.هميشه اينگونه آغاز ميشود با قهرماناني ديگر، تو با او و من با او ،خوشبختر از آنم که بينديشي گله اي نيست زتو ،تو ذات خود بودي اما من ،من همانند يک خائن در کلاف پيچيده ي خود سر ميکنم با قهرماني گمنام،چشم براه،خاموش و عاشق.
|