شعرناب

شعر نیست

سلام و درود شعرهایتان را خواندم البته شعر که نبود غم نامه بود مثل تمام غم نامه های دیگه ای که هر روز و هر روز و هروز در این سایت هایی که ژانر شعر رو با خودشون یدک می کشند چرا شعر نبود؟ خب دلیل اولش این می تونه که من تعریف دقیقی از شعر ندارم تا بگم بود
دوم این که هر وقتی دلم می گیره می رم شعر می خونم تا دلم وا بشه اما خیلی وقته که این اتفاق برام نیافتاده بلکه سر خورده تر و غمگین تر هم شدم
دلیل سوم اینکه هر وقت در می مونونم سر می زنم به اشعار تا راهگشایی برام باشه قبلا از منظومه ی سبزواری پناهی شکسپیر و............. یه چیزایی برای در نموندن وجود داشت اما نوشته های موزن و آهنگین امروز باعث میشه بدتر مثل خر توی گل گیر کنم
دلیل چهارم اینکه شعر باید یه هنر باشه ظاهرا
تنها زیبایی و عواطف و صنایع شعری مولفه های هنری بودن یک اثر نیست
بخصوص که شاعر یک موجود درد منده که درد رو و زشتی و دیگر عناصر نا هنجار بیرون رو باید بگیره و تبدیل کنه به یک بینش زیبا و برتر و راهگشا
دلیل پنجمم اینه که ابزاز شعر کلمه هجا واژ و ریتم هستند که در سراسر کره ی زمین هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و ثانیه بارها و بارها مورد استفاده قرار می گیره حالا موضوع اینه که رخنه ی کلام شاعر به عنوان متخصص کلام نوعا به حضور در این کلام ها چیزی شبیه هیچ ه
استناد به همین اثرهای شعری خودتون می کنم
فرض کن بری پیش دوستی و هی نک ناله کنی!!!!!
بعد از مدتی اون دوست از شما فراری خواهد
شد حالا فرض کن یک اجتماع با جمعیتی مواجه باشه که هی سیاه بگه آه ناله کنه و از ناهنجاری ها بگه چی میشه؟
همین میشه که الان کف اجتماع و در عموم از یک شاعر برداشت دارن این یعنی که ذاتن این افراد شاعر نیستن و نتونستن در جان کلام و دل مردم نفوذکنن اما همین مردم وقتی حس و هوای معطوفی در آن پیدا می کنن فوری شعری از حافظ یا.... به یادشون میاد
اصلا خونه ای هست که توی ایران حافظ توش نباشه؟
یا به نظر شما زمان حافظ با اون نا بسامانی ها ی حمله ی مغول و موضوعات تاریخی بد بهتر از روز مره گی امروز جامعه ی صنعتی ما بوده؟
دلیل ششم اینه که: شعر شاکله ی ادراکات و و شعور یک فرد در یک جمع و تاثیر و تاثیر متقابل بر فرده با این پیش فرض وقتی یک ( شعر مطالعه بشه) باید حرکتی تکاملی ایجاد بشه.با این اوصاف وقتی میای و میخونی و خروجی فقط مضاعف در غم و وا ماندگی میشه ومن مخاطب در مانده بدتر از قبل با اطلاعاتی که واقعا نمی دونم باید چه خاکی برسم کنم مواجه میشم
دلیل هفتمم اینکه با تجربه ای که من از شعر بصورت تعریف معروف در جامعه دارم یک حسن نیست بلکه یک درده که مثل بختک به جان شاعر می افته
اگه شاعر قوام و برجسته گی روحی لازم رو دارا نباشه حتما رفته رفته وخامت این درد تمام جان شاعر رو فرا میگیره و سیاه و سیاه تر میکنه چیزی که الان به وفور میشه در سطح جامعه ی شعری به وفور میشه رویت کرد و اکثرا شاهد مرگ مجازی این گونه اشعار و افراد از خطه ی سخن هستیم
دلیل هشتمم اینه که در واقع با افرادی مثل مولا نا وسعدی و شاملو و پناهی غیره از نظر فلسفی مشکل دارم که باید برم حد اقل در اون سطح خودم رو غنی کنم بعد هم نه بصورت جوابیه و روده درازی بلکه دلّ و غل ّ و معجز سنخنی بیافر از بن بست هایی که در اون افراد دیدم خروج کنم و راهی نو باز کنم به نوعی گفتگو و تبدیل افکار اما کسی جرات داره امروزه به شخصی ایراد فلسفی بگیره توی سطوح بالا تر به محاربه و ارتداد محکوم میشی .
.....یعنی می خوام بگم در همین جامعه ی شعری منهای به به و چه چه در صورت وقع و تلاقی افکار فقط تفریق صورت میگیره چطور میشه جماعتی بی هم دلی و کسب اداب کلام بتونن اسم شاعر رو روی خودشون بگذارن چطور حرف اینگونه افراد می تونه شعر تلقی بشه
دلیل نهم ........ اینجا این پارادکس به چشم میاد که :
یک== چرا این بحث رو اینجا مطرح کردی؟
جواب== اکثر افراد رو شخصی مردمی فهیم مهربان و همدل دیدم و بسیار مهربان و متواضع و اینکه اشعار این گرانقدر افراد بی ربط با اینها که نوشتم نبود اینجا رو امن دیدم و نوشتم شاید هم اینها رو
دو== گر تو بهتر می زنی بستان بزن
جواب=== متاسفانه من هم به این درد دچارم خیلی سعی کردم ولی نتونستم البته بازم سعی می کنم اما نه برای شاعر بودن و شعر گفتن برای این که این درد رو چاره کنم بلکه درد دیگرا دیگه از نوع درد من نباشه چون همیشه درد هست و بازم هست بهتره نوعش اینچنین نباشه شاید رفتن به سراغ راهکار درد رسالت شاعر باشه در قاموس هستی.........


4