گوسفند قربونیبنام خدا اون سال محرم پیرمردی مستاجر طبقه پائین ماشد خیلی آدم خوب و مهربونی بود دو سه روز به عاشورا مونده از بابام خواست یه گوسفند براش بخره و قربونی کنه بابام رفت یه گوسفند کوچولو خوشگل خرید من و خواهرم از خوشحالی رو پا بند نمی شدیم حتا شبا هم پیشش تو حیاط می خوابیدیم تا شب عاشورا که فهمیدیم فردا قراره گوسفنده رو سر ببرن تا صبح با خواهرم نقشه می کشیدیم که چه جوری اون و فراریش بدیم آخه بابام که یه چیزائی فهمیده بود اون بدبخت و با قفل و زنجیر بسته بود آقا دردسرتون ندم صبح عاشورا بابام گوسفند وباز کرد که استراحت کنه من در خونه رو باز کردم و اون و بردمش تو کوچه هر کار میکردم فرار نمکردشاید به ما عادت کرده بود بهش می گفتم بد بخت می کشنت برو اینا رحم ندارن آقا گریه میکردم ولی فائیده ای نداشت از صدای گریه و التماس من همسایه ها اومدن بیرون از جمله مرحوم پدرم خدا رحمتش کنه با مهربونی من و بغل کرد و گفت این حیون می خواد خودش قربون آقا بکنه هیچ جائی نمی ره ///////////////////////////////////////////////////////////////////////// نویسنده- شب افروز |