شعرناب

هفته ای یک حکایت

مرد شادمانه فریاد برآورد و به مردم گفت دید چه گفت! گفت . نمیدانممزدم بر سر عبدالرحمن جامی ریختند و از شهر بیرونش کردندجامی چون مکر این مرد شیاد و سادگی مردم را دید گفت من از این شهر میروم و فقط میخواهم یک نار مو از ریش این عالم و زاهد را برایم بگیریدمرد شیاد چون چنین دید با افتخار و مباهات همچون افرادی صاجب کرامت تاری از ریش خود را با کمب درد و سوزش کنده و با تکبر به مردم داد و گفت : این تار مو را جهت شفا به این دردمند بدهید مردم تار مو را گرفته و به جامی دادند و جامی از شهر رفتمردم با خود گفتند جامی از کرامات این مرد آگاه بوده که تنها یم تار مو از او تقاضا کرده چون ارزش تار موی زاهد را دریافتند به درب منزلش هجوم بردند و تمام موهای سر و ریش این بیچاره را دانه دانه کندند


0