شعرناب

پسرک


درپیاده روبه دیوارتکیه داده بودوداشت می لرزید.دستانش رامدام توی جیب هایش می کردودوباره بیرون می آوردوبادهانش درآن ها می دمیدوسپس به هم می مالید.لباس مندرس و پاره ای به تن داشت.سوز سرما ازتحمل او خارج بود.دخترنگاهی به او انداخت واز کنارش گذشت.چشمان ملتمس پسرک تنش را لرزاند.چندقدم آن طرف تر ایستاد.سرش رابرگرداند ودوباره به پسرک نگاه کرد.درگوشه وکنارشهرازاین بچه ها زیاد دیده بود.می خواست راه بیفتد اما طاقت نیاورد.برگشت ورفت به طرف پسرک وروبروی او ایستاد.پسرک دوباره ملتمسانه به چشمان دخترنگاه کردومرتبا\" دستانش راجلو دهان می گرفت ودرجیب هایش می کرد.
دخترگفت:«چرا نمی ری خونه عزیزم،هواخیلی سرده!»
پسرک گفت:«نمی تونم»
- آخه چرا؟
- رام نمی ده.
- کی رات نمی ده؟
- مادرم،مادرم همیشه می گه «تا تموم آدامس ها رونفروختی نیا خونه!»
- ازکی تا حالا اینجایی؟
- ازظهرتا حالا.
- چندتادیگه مونده؟
- شیش تا.
- دونه ای چنده؟
- سی تومن.
دخترازتوی کیفش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد وگفت:
- بیا بگیرعزیزم.همه اونارو می خرم.
چهره پسرک شادشد.جعبه آدامس رابرداشت وبه طرف دختردرازکردوگفت:
- بفرمایین خانوم.
دخترگفت:
- حالا بدوبرو خونه، سرمامی خوری.
- چشم خانوم،چشم خانوم!
- بدو آفرین.
پسرک اسکناس رانگاهی کردوآن را درجیبش گذاشت، لبخندی زد ودرحال دویدن گفت:
- خانوم فردا شبم میای


5