کلاس2ادامه کلاس 1 به لبخند اون یکی نگاه کنین . زمستان ، هوای بیرون سرد است و لباس غواصی گرم . یک دفعه کنار چولان ها مار چنبره می زد یا مرغ های دریایی که بین چولان ها تخم گذاری کرده بودن ، می پریدن به هوا و ترس می افتاد توی دلمان . بعضی وقت ها هم توی گودی جای گلوله ی خمپاره می افتادیم و زیر پاها خالی می شد و آب تا روی سرمان می اومد در هوای سرد . عراقی ها برای این که جلویشان را ببینن ، چولان ها را با کامبین می بریدن . یکی از شب ها همین سعید احمدی که می بینید از بچه های گراش و سط چولان ها بود . عراقی ها آمدن . نه داد زد ، نه فرار کرد . همان جا موند و بی سر و صدا تکه تکه شد و مزارش آب های آن جا شد . به چشم اون یکی نگاه کنین . گردان غواص ما خط شکن بود . شب اول ما باید در ورودی میدان مین ، خط را می شکستیم ، با دشمن درگیر می شدیم و منتظر می موندیم تا بچه های دیگر واحدها برسن . آن شب بچه ها دلاورانه خط را شکستن . به میدان مین هم رسیدن ، معبرها را هم باز کردن ، اما تیربارهای بی رحم عراقی ها به آنها امان ندادن . بچه هایی که ماه ها با هم بودیم ، اکثرشون پرپر شدن . کانال ها بوی عطر عجیبی می دادن . منور ها بر پیکر غواص ها نور می پاشیدن و ماه کمی آن طرف تر بر پیکر های غریب ، آوازهای دلتنگی می خواند . نمی تونستم باور کنم دوستانم رفتن . کنار ورودی معبر ، تعدادی از بچه های شهید توجهم را جلب کردن . اومدم بالای سرشان . پیکر اولین کسی را که دیدم ، شناختم . پیکر کمال بود . آرام و سر به زیر گوشه ای از میدان مین آرمیده بود . به نزدیکی اش اومدم . لباس غواصی هنوز بر تنش بود . دوست داشتم چهره اش را سیر نگاه کنم . به چشم هایش دقیق شدم که دیگر پلکی نمی زد و دهانش که پر از گل و لای بود . تعجب کردم که چرا گل و لای ! پاهایش هر دو قطع شده بود . دل کندن از او برایم سخت بود . عملیات کماکان ادامه داشت و نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدن. به عقب که اومدیم ، هنوز گل و لای دهان کمال ذهنم را به خود مشغول کرده بود . یکی از بچه ها را دیدم که آن شب کنار او بود . وقتی که جریان را از او پرسیدم ، گفت : کمال از درد به خود می پیچید ، نمی خواست صدایش در بیاید و عملیات لو برود . به همین خاطر ... - اون موقع آنان دم را غنیمت شمردن و روی مین رفتن ، روی سیم خار دار خوابیدن ، در آب های خروشان و سرد اروند فرو رفتن ، در برف و بخبندان غرب روی کوه ها تحمل کردن ، در صحراهای داغ جنوب تشنگی کشیدن ، از زن و بچه ، درس و دانشگاه ، پست و مقام ، خانه و امکانات ، شهرت و افتخارات گذشتن . سختی های طاقت فرسا را تحمل کردن . زجر و درد و زخم ها و جراحت ها را به جان خریدن که چه ؟ دم را به غنیمت بشمارن . امروز هم ، ما باید پا روی علائق ، وابستگی ها و هواهای نفسانی بزاریم . ما نباید نفس خود را روی سیم های خاردار دنیا طلبی و عیش و عشرت و تجملات بندازیم . ما باید مین های خودخواهی و خودبینی و زیاده طلبی را خنثی کنیم ، چرا ؟ اما اگه خوب نزدیک بشین ، پسرا می تونین جوابشو از خودشون بشنوین که دارن زمزمه می کنن . برین جلو ، خم شین . نزدیکتر . (او بلند زمزمه می کند) : «پسرا ، دم را غنیمت بشمرین . کاری کنین زندگیتون استثنایی باشه» دانش آموزان به عکس های شهدا روی دیوار خیره شده ان . همه غرق در فکرن .
|