عشق وعقل از منظر مولوی قسنت دوم قسمت دوم عشق وعقل ازمنظر مولوی (تا بدان عقل آوری ارزاق را وآن دگر مفرش کنی اطباق را) این عقل عام سطحی برای کسب روزی وزندگی مادی است. ولی آن عقل خاص،وسیله ی اوج گرفتن وصدر نشین شدن زبر فرش آسمان ها جای گرفتن یا به فله های حقیقت راه یافتن است.پس عقل خاص وعشق پر فر وبها به هم می پیوندند. تا انسان را به نهایت (آمال العارفین) یا اعلی علیین که همان مرتبه ی ولی اللهی است برساند.(اولی عقل معاش ودومی عقل معاد) در آن موقعیت است که حجاب ها کنار می روند واسرار آشکار وهمه چیز مشهود می گردد. هرگاه انسان به قله ی عشق قرار گیرد شش جهت را می بیند. معلوم می شود در این مرحله همه سود است. همه به دست آوردن است. اگر چیزی را از دست می دهی چند ین برابر ارزنده تر به دست می آوری!از اینجاست که مولانا می فرماید: (عشر وامثالت دهد تاهفتصد گر ببازی عقل در عشق صمد) این عقلی که باید باخته شود در عشق صمد ،عقل روز مره ی مسلحت طلب زمان سنج است نه عقل تکامل یافته ی عارفانه. (عاشقان را شادمانی و غم اوست دست مزد واجرت وخدمت هم اوست) چه سودی بالاتر وارزنده تر از آنکه خداوند خودش سود عاشق باشد. خودش دستمزد باشد،چه سودی بالاتر از این که خودش به عاشق خدمت کند؟همین جاست که می فرماید :تو اگر یک قدم به طرف من حرکت کنی من ده قدم به طرف تو می آیم .اینجاست که دیگر عشق یکطرفه نیست،یعنی اینکه اگر تو عاشق من شدی من هم عاشق تو می شوم . نه اینکه عشق من با عشق تو مساوی باشد بلکه ده برابر افزونتر باشد. (عشق آن بگزین که جمله ی انبیا یافتند از عشق او کار وکیا) کار یافتن وبزرگوار شدن خود نوعی سود یا بازار است که در عشق پیامبران یافت می شود: (عاشقان را کار نبود با وجود عاشقان را هست بی سرمایه سود) یعنی عاشق آنگاه که عاشق می شود وجودی ندارد که کار یا سرمایه ای داشته باشد!هرچه هست معشوق است یا از آن معشوق است. وجود وکارکرد عاشق،بازتاب عشق است،عشق هم نیرویی است که از جلوه ی معشوق به دست می آید. پس عاشق سرمایه نداشته وندارد که خود را به حساب آورد! آیا فرهاد کوه را می شکافد یا عشق؟ بظاهر فرهاد کوه را نقش می زند ومی شکافد اما در واقع عشق است که هنر آفرینی می کند.تیشه وفرهاد هر دو ابزارند که با دست عشق که بازتاب صورت شیرین است بکار گرفته می شود. درحقیقت کوه را شیرین شکافت وفرهاد شهرت ونام یافت! اینجاست که فرهاد بی سرمایه سود می برد اگر شیرین نباشد عشق نیست وقتی عشق نباشد فرهاد کوه کن نیست. حافظ هم رابطه ی عشق وسود را اینگونه تصویر می کند: (به عزم قافله ی عشق پیش نه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد) می فرماید:اگر قدمی با قافله ی عشق همراه شوی سودها به تو می رسد که سودها نشان دهنده ی کثرت است، باز می فرماید: (تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند) نمی گوید کار بی مزد کن چون کار بی مزد، بی جاست یا جایز نیست. می گوید: ای خواجه ! نگو من این کار را انجام می دهم واین قدر مزد می گیرم . تو کار بکن خواجه خود میداند آنچه حق و صلاح تو باشد به تو می دهد. هرچه به تو رسید خیر است. اگر شرطی در کارت باشد عاشق نیستی، چرا که معامله ی عشق ،شرطی نیست، اگر چنین شد گدا پیشه یا مزدور می باشی . چرا که شرط، حق معشوق است نه حق عاشق . غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه رسوایی بود افق دید یا خواسته تو به هر طرف تمایل پیدا کند که در جهت معشوق نباشد عشق نیست. این چنین عشقی هرزه و بیهوده است . معلوم میشود در عشق همه سود می باشد. اما در عشقهای جنبی و صورتی که سود نیست، چون سودی که بدست می آید هرزگی و بیهودگی و مقطعی و فصلی است. عشق آن شعله است که چون بر فروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت می فر ماید. عشق زمانی کامل است که همه چیز جز معشوق از چشم و دل عاشق پاک شود.چرا مولوی سوختن را بکار برده است؟ برای آنکه همه چیز با سوختن بر گشت نا پذیر و غیر واقعی میشود. اگر وجود دیگر در کار باشد شرک پیش می آید. عاشق دو معشوقی ره به جایی نمی برد هما نگونه که پیشتر در حکایت مجنون و شتر گفته شد. باز در بیتی مولا نا اینگونه آنرا تصویر می کند. شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت ماند الا الله باقی جمله سوخت شاد باش ای عشق شریک سوز، که هرچه الهه بود سوخت و الله باقی ماند . عشق از اول چرا خونی بود تاگریزد آنکه بیرونی بود دراین بیت از جهت دیگر به عشق نظر می کند. در مصرع اول سوال میکند چرا از اول کار عشق خونی است در مصرع دو م جواب می دهد برای آنکه هر که مرد عشق نیست از میدان فرار کند. تا عشق واقعی با عشق مدعی مشخص شود. دیده ایم یا در داستانها خوانده ایم برای عاشقان شرط ها می گذاشتند ناممکن و فوق دشوار که بعضاشاید به مرگ عاشق منجر می شده این شرط ها ی بسیار مشکل برای سنجیدن اخلا ص عاشق ومیزان پایداری اونسبت معشوق ضروری بودهِ، مثل کوه کندن فرهاد، ویا خواستن معشوق جگر مادر عاشق خویش را که ایرج میرزا آنرا به نظم کشیده است برای عشق های الهی هم چنین شرط هایی وجود دارد . برای نشان دادن اخلاص باید ابراهیم فرزندش اسمایل را به امر معشوقش قربانی کند. برا ی نشان دادن اخلاص حسین (ع) باید خود و هفتادودو تن از بهترین عزیزانش را قربانی کند. باید خود را از هر چه تعلق پاک کند. می بینیم عاشق از تعلقهای کثیرویا صوری پاک میشود. اما باز هم از تعلق پاک نمیشود. چرا ؟ چون هنوز تعلق او به معشوق بجاست، انچه پیش می آید اینکه علاقه از کم به زیاد واز کثرت به وحدت ارتقاع می یابد. عاشق تمام خوبی ها وزیبایی هارا با هم می خواهد. ( ان الله جمیل و یحب الجمال) در این مقامست که میگوید .( جامه از رنگ تعلق پاک کن) که رنگ ،همان صورت است. نمی گوید از تعلق پاک شو می گوید علاقه ات را از رنگ پاک کن. حافظ می فرماید: غلام همت آنم به زیر چرخ کبود زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست هین رها کن عشق های صورتی عشق برسیرت ،نه بر روی ستی آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان عشقهای صورتی را بگذار. برسیرت توجه داشته باش که صورت هرچند زیبا باشد چندی نمیگذرد که صورتش صورت((ستی))که همان بی بی یا بانو است می شود یعنی پیر وزشت می شود .خود را گرفتار طراوت دروغین زود گذر نکن. سیرت است که کهنه وبی ارزش نمی شود خواه معشوق این جهانی باشد یا آن جها نی .هرچه هست وهرکه هست به محتوایش نظر کن. معشوق بی سیرت نمی تواند تورا یار باشد یا یاری کند یار بی سیرت کوزه ی بی آب است توجه به مغز ومحتوا باید داشت که پوست هرچند زیبا باشد بی ارزش است. به زبانی دیگر یعنی هرچه بی سیرت وبی مغز است زنده نیست . مرده چگونه تو را زندگانی می بخشد تو عاشق آن باش که زنده است وحیات بخش. آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای می پرسد اگر تو عاشق صورت هستی چرا وقتی این صورت بی جان می شود رهایش می کنی ودر خاک پنهانش می کنی. معلوم می شود تو عاشق صورت مجازی نیستی .توعاشق حقیقت روح این صورتی! اما بر اثر نادانی وناآگهای ره گم می کنی.پس در حقیقت صورت دروغ است اگر به این مسئله نرسیده ای از کند ذهنی است .کسی که نداند چه جاذبه ای او را می کشد لایعقل یا عقل گم کرده است. صورتش برجاست این زشتی زچیست عاشقا وا بین که معشوق تو کیست می گوید معشوق تو که صورتش برجاست پس چرا زشت شد زشتی اش از نبود چیست؟ معلوم است زشتی او از عدم جان اوست. تو عاشق جان بودی ونمی دانستی، جان چیست؟ پرتو نور جانان (ونفخت فیه من روحی) این جا شاید سوال پیش آید که اگر عاشقان صورتی هم عاشق روح اند مثل عاشقان واقعی چرا این بی ارزش وبیهوده است وآن با ارزش؟ چون در این عشق آگاهی نیست ودر آن عشق آگاهی است. هرکاری که ناآگاهانه انجام شود بی ارزش است ثانیا اگر انسان در عشق صورتی به آگاهی رسید این آگاهی اورا به عشق واقعی می رساند. همانگونه که ذکرش در به حقیقت رسیدن پادشاه رفت. همانگونه که در مرگ معشوق دانستیم .صورت پوچ وبیهوده بود بارها هم خواب رفته ایم ودر خواب دیده ایم که صورت ها پوچ وبیهوده اند.
|