کلاس 1دانش آموزان سال سومی وارد کلاس می شوند . همه کلی بار کتاب دارند و خسته و بیزار به نظر می رسند . معلم ادبیات جلوی کلاس نشسته و از پنجره به بیرون خیره شده است . پیراهن دارد و از کت خبری نیست . پسرها روی صندلیشان می نشینند . معلم مدتی طولانی از پنجره به بیرون خیره می شود . دانش آموزان با ناراحتی وول می خورند . بالاخره معلم می ایستد ، خط کشی بر می دارد و آهسته شروع می کند به قدم زدن در میان میزها . می ایستد و به صورت یکی از پسرها خیره می شود . معلم (به پسری که سرخ شده است) می گوید: خجالت نکش . دوباره به راه می افتد و بعد در برابر پسر دیگری می ایستد . معلم (انگار چیزی را کشف می کند که فقط خودش می داند) می گوید: اوه . به طرف پسر دیگری می رود و می گوید: اوه . معلم با خط کش به دست آزادش می زند و سپس به جلوی کلاس می رود . خودش را به بچه ها معرفی می کند . - ذهنهای جوان و تیز ! برای این که در مورد من زیاد شایعه پردازی نکنین ، بهتره همین الان بهتون بگم که آره ، من سالها همین جا دانش آموز بودم ، نه . اون موقع همچین شخصیت پر جذبه ای نداشتم . با این حال اگر شما از رفتار من تقلید کنین ، مطمئن باشین به نمره تون کمک می شه . حالا آقایون ، کتاب رو وردارین و بیاین بریم به سالن اجتماعات . از روی میز پایین می آید و بیرون می رود . دانش آموزان نشسته اند و نمی دانند چه بکنند . تا این که می فهمند باید به دنبال او بروند . به سرعت کتاب و دفترهایشان را جمع می کنند و می روند . در سال اجتماعات ، دیوار ها پوشیده است از عکس شهدا که به دهه های 50 و 60 باز می گردند . گنجه ها و قفسه ها پر است از همه نوع نشان جام و افتخار . معلم ، دانش آموزان را به داخل راهنمایی می کند و سپس در برابر آنها می ایستد . معلم به فهرستش نگاه می کند و اسم یکی از دانش آموزان را صدا می زند . - صفحه ی چهل کتابت رو بیار و اولین بند شعر رو برامون بخون و دانش آموز کتابش را می گردد و شعر را پیدا می کند . - بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین . - خیلی خوبه ، تا جوونی دم رو غنیمت بشمار و از وقتت حداکثر استفاده رو بکن . شاعر این چیزا رو واسه چی نوشته ؟ یکی از دانش آموزان می گوید : عجله داشته ؟ - چون ما قراره غذای کرم ها بشیم ، پسرا ! چون ما فقط تعداد محدودی بهار و تابستون و پائیز و زمستون رو تجربه می کنیم . باورش سخته ولی یک روز همة ما از نفس کشیدن می افتیم ، سرد می شیم و می میریم ! پاشین و به صورت این پسرایی نگاه کنین که سی سال پیش به این مدرسه می اومدن . خجالت نکشین ، بیاین بهشون نگاه کنین . پسرها بلند می شوند . به طرف عکس های شهدا می روند که دیوارهای سالن اجتماعات را پوشانده اند . - اونا زیاد با شما فرق ندارن مگه نه ؟ اکثرشون بچه محله هاتون بودن . تو چشم اون نگاه کنین . در منطقه 112 فکه ، نرسیده به میدان مین ، متوجه سفیدی روی زمین شدم . هر چیزی می توانست باشه . نزدیکتر که رفتم ، از تعجب خشکم زد . پیکر شهیدی بود که اول میدان مین ، روی زمین دراز کشیده بود . احتمال دادم شهیدی است که تیر یا ترکش خورده و آن جا افتاده ، بالای سرش که رسیدم ، متوجه یک ردیف مین منور شدم . دنبال اون رو گرفتم دیدم جایی که اون دراز کشیده ، درست محل انفجار یکی از مین های منور است . مین منور شعله ی زیادی دارد ، به حدی که کلاه آهنی را ذوب می کند . خوب که دقت کردم ، دیدم آثار سوختگی بر روی استخوان های آن شهید پیداست . در همان وهله ی اول فهمیدم چه شده است . او همرزم من "شهید روحانی" نوجوانی تخریب چی بود که شب عملیات ، در حال باز کردن راه و ایجاد معبر بوده است که گردان از آنجا رد شود ، اما مین منور جلویش منفجر شده و او برای این که عملیات و محور نیروها لو نرود ، بلافاصله خودش را بر روی مین منور سوزان انداخته ، تا شعله های آن ، منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند . ادامه دارد..........................................................
|