شعرناب

عشق وعقل ازمنظر مولوی قسمت اول


برای آنکه دوستان را خسته نکنم این مقاله را در سه فاز تقدیم خواهم کرد.
فاز اول عشق وعقل از منظر مولوی
عشق چیست؟ هیچکس را توان آن نیست که بتواند عشق را تشریح کند می توان گفت نیرو یا جاذبه ای است که عاشق را به سوی معشوق می کشد اما بزرگانی هستند که جام جذبه ی عشق را نوشیده اند وهمان ها هستند که عشق را از دیدگاه خود به زبان نثر وشعر ابراز داشته اند .جمعی عشق وعقل را با هم درتضاد دیده اند،گروهی عشق وعقل را مکمل یکدیگر می دانند، وفرقه ای گفته اند هرجا مسیر عشق وعقل یکی باشد باهم اند وهرجا نباشد از هم جدا می شوند. بنده در چگونگی آن نظر مستقلی ندارم ولی عقیده ی خود را نسبت به عشق در بیتی ریخته ام که بیان می کنم.
عشق همان فوق تصور بود آنکه جهان از هنرش پر بود
عشق در تصور نمی آید تا آن را به تصویر کشند،اما این را می دانم که هرچه هنر وجود دارد اثر یا زاییده ی عشق است.نظر حضرت مولانا را با اولین بیت داستان شاه وکنیزک آغاز می کنیم.
یک کنیزک دید شه در شاهراه شد غلام آن کنیزک جان شاه
در این بیت مولوی ماهرانه مشخص می کند که این عشق از نوع عشق های کوچه بازاری یا به زبانی عشق خیابانی است یا به گفته ی خود مولوی عشق صورتی ورنگی است . دراین داستان دو عشق به هم گره خورده است که مولوی آن را به تصویر می کشد:یکی عشق کنیزک به زرگر ودیگری عشق شاه به کنیزک، او نظر خود را نسبت به این دو عشق چنین بیان می کند:
عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
نهایت چنین عشق هایی را ننگ وناخوشایند می داند .عشق واقعی را آن می داند که عاقبتی خوشایند وآزادی وبزرگواری در بر داشته باشد. یعنی عشق آن است که آدم را به نهایت انسانیت برساند. عشق های صوری را با بیماری کنیزک ودرماندگی پادشاه وناتوانی آن طبیب ها نشان می دهد که چگونه وچرا در جستن درد ناتوان بودند وچرا داروها اثر معکوس داشت .چون طبیب ها را غرور علم ،آگاهی و تمایل رسیدن به مال ومنفعت گرفت از حقیقت استثتا بریدند .مولوی همه ی این واقعیت ها را جدای از آن حقیقت کل صورت می داند:
ترک استثنا مرادم قسوتی ست نی همین گفتن که عارض حالتی ست
می گوید در هرگونه عشقی که ترک استثنا شود آیینه ی دل را زنگار می گیرد،وقتی آیینه زنگار می گیرد یا نمی بیند یا ابلق و دگرکونه می بیند. در مصرع دوم می گوید عارض که همان صورت است حالتی است .اما حالتی کیست؟ حالتی کسی را گویند که بر یک قرار نمی ماند مجنون به کسی به کسی گفته می شود که بر یک روال نیست حالتی است اگر مسیح عالم هم باشد وقتی ارتباطش با آن استثنا قطع شود ره گم می کند همانگونه که طبیبان ره گم کردند ! نتیجه اینکه هرجا عقل کارایی ندارد یا از دور خارج می شود عشق، عشق صورت است ولی آنگاه که پادشاه به خود می آید به مسجد پناه می آورد ودر حال رازونیاز با خدا به خواب می رود وجریان های بعدی که خود در جریان آن هستید. دیگر بار عقل که نماینده ی همان استثناست به صورت طبیب غیبی ظاهر می شود وتمام مشکلات را به شایستگی حل می کند .از اینجاست که پادشاه اعتراف به اشتباه خود می کند وبه آن طبیب غیبی می گوید معشوق من تویی نه آن کنیزک،پس عشق مجازی به عشق حقیقی می پیوندد:
گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزددر جهان
این همه صورت ونمایش واتفاق هایی که پیش آمد، وسیله ای است برای به حقیقت رسیدن. در بیت بعد می گوید:
عاشقی گر زین سر و گرزان سر است عاقبت مارا به دان شه رهبر است
می گوید:هر گونه عشقی که در صورت خلاصه نشود وهمراه با بصیرت وآگاهی وعاقلانه باشد ما را درنهایت به آن شاه می رساند یعنی اینکه می شود از نقش به نقاش رسید حال نقش چه نقشی باشد مهم نیست!تمام نقشها هنر یک نقاش است،اما به صورت های گوناگون! اما کسی به نقاش می رسد که به نقش دل خوش نکند وکسی به نقاش می رسد که اهل تمیز وعقل وتشخیص باشد.حال اگر عقل را از انسان بگیرند آیا انسان می تواند نشانه ها وآیه ها را که تابلو راهنماست ودر صورت ها جلوه کرده است،بخواند. مطمنا جواب خیر است به این بیت توجه کنید که بیشتر باهم بودن عشق وعقل را نشان می دهد:
علت عاشق زعلت ها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست
درمصرع اول اشاره به بیماری کنیزک می کند که بیمار عشق یا بیمار روحی است. درد عشق جدای از درد جسم می باشد که واقعیت آن را همه می دانیم در مصرع دوم می گوید عشق اسطرلاب اسرار خداست معلوم می شود عشق وسیله ایست که اسرار خدا با آن دیده می شود همانگونه که اسطرلاب وسیله ای است که ستاره شناسان باآن از واقعیت وارتفاع وچگونگی ستارگان مطلع می شوند. حال اگر این اسطرلاب را به یک انسان دهند که عقل نداشته باشد آیا می تواند از آن استفاده ی بهینه کند؟ آیا می تواند آن را در جای خود به کار گیرد ؟ اگر با به دست آمدن اسطرلاب که به منزله ی عشق است،عقل کوچ کند،این عشق چه کار آیی می تواند داشته باشد واین چه عشقی است؟ باید بگوییم: عشق دوربینی است که قدرت دید یا بینایی چشم را زیاد می کند واشتباه دید عقل را کم می کند می بینی که عشق وعقل باهم تفکیک ناپذیرند معلوم شد عشق مکمل عقل است نه مخل عقل.باز برمی گردیم به داستان پادشاه! اگر با عاشق شدن ،پادشاه مجنون ولایعقل می شد خدا را فراموش می کرد ومعنی مسجد را نمی دانست وبه مسجد پناهنده نمی شد همان وجود عقل است که عشق صوری شاه را به عشق حقیقی تبدیل می کند وعاقبتش خوش می شود . اما چرا مولوی در این بیت می گوید:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت
نمی گوید عقل درهمگامی و درفهم عشق درمانده است که مشکل عقل وعشق یا تضاد به وجود آید .می گوید عقل در شرحش درمانده است یعنی عقل با عشق همراه است،اما عقل وسیله ای برای تشریح کردن عشق ندارد ، یعنی صورتی نیست که عشق را بدان صورت تصویر کنند تا عمومیت پیدا کند یا آنکه به زبانی عام فهم شود. در بیت دوم می گوید :
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
می گوید نه تنها عقل در تشریح آن می ماند که قلم هم نمی تواند آن را به رشته ی تحریر کشد! چرا
؟ برای آنکه هیچ وجه تشابهی نیست تا بتوان آن را بدان صورت نقش کرد یا نشان داد . شرح آن از محدوده ی عقل وقلم خارج است. (شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت) می گوید تنها عاشق است که می داند عشق چیست.
عشق را با عشق می توان فهمید. مثالی لازم است تا آنکه بهتر بیان شود:اگر آب مثل عشق عمومیت نداشت چگونه می شد برای آنها که حقیقت آب را ندیده اند آب را تشریح کرد؟ نه رنگ دارد که با رنگ نشانش دهند نه بو دارد که بگویند بوی فلان می دهد نه مزه دارد که بگویند ترش، شور یا شیرین است. باید بگوییم آب را تنها با آب می شود فهمید !
مثالی دارد مولوی که از مستی می پرسند چه خورده ای ؟ می گوید: همان که در کوزه است. می پرسند در کوزه چیست؟ می گوید: همان که خورده ام. یعنی آنکه تعریف بردار نیست واگر خواهان آنی که بدانی چیست باید بنوشی! از دیدگاه مولوی معلوم می شود عشق های مجازی اند، که بر عقل احاطه پیدا و عقل را می پوشند وچنین عشق هایی است که جنون آور می شود. عقل با چنین عشق هایی بیگانه است
آنگاه که عقل از زمین چنین موجودی کوچ کند،جنون آور می شود .عقل با چنین عشق هایی است که از میدان خارج می شود نفس یکه تاز می شود با حاکم شدن نفس است که مولوی می گوید عاقبت ننگی بود در داستانی دیگر به نام مجنون وناقه تضاد عشق عقلانی و عشق نفسانی را به تصویر می کشد وناساز بودن این دو عشق را با ناهماهنگ بودن شتر ومجنون نشان می دهد که میل شتر به سوی کرّه ی خویش است یعنی نفس او، ومیل مجنون به جهت لیلی که آن به منزله ی عقل است مجنون وقتی می بیند تمایل شتر با تمایل او در تضاد وناهماهنگی است شتر را رها می کند:
گفت ای ناقه چو هردو عاشقیم ما دو ضد،بس همره نالایقیم
نیست بر وفق من این مهرو مهار کرد باید ازتو عزلت اختیار
این دو همره یکدگر را راهزن گمره آن جان که فرو ناید ز تن
در این جا مجنون که نماینده ی عقل وانسانیت است از نماینده ی جهل وحیوانیت که شتر است جدا می شود وهرکس به طرف معشوق خود حرکت می کند .وبعد می گوید:
جان زهجر عرش اندر فاقه ای تن زعشق خاربن چون ناقه ای
مولوی عشق غریزه ای یا حیوانی ونفسانی را عقلانی وانتخابی نمی داند که همان شتر نماد آن است.اوعشق واقعی انسانی را عقلانی واختیاری می داند که مجنون(سمبل)اوست:آنگاه که عشق حیوانی وعشق انسانی به هم گره می خورند ،شرک به وجود می آید این دویکدیگر را خنثی می کنند وره به جایی نمی برند . همانگونه که تا مجنون وشتر به هم پیوسته بودند هیچ یک به هدف نرسیدند.چرا که (دریک دل دویار نمی گنجد) ناگفته نماند که در بعضی مواقع با برداشت های سطحی که از نوشته ها یا سروده های بزرگان یا عرفا می شود،افراد به اشتباه دچار می گردند به این بیت توجه فرمایید:
(عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد)
(عقل چون شحنه است چون سلطان رسید شحنه ی بیچاره در گنجی خزید)
ظاهر این دوبیت،تضاد عشق وعقل را نشان می دهد،ولی در باطن ود ر محتوا همراه وهمگون بودن آنها را به تصویر کشیده است .صبح وشمع با هم در تضاد نیستند،چرا که هر دوپدید آورنده ی نور اند .تنهاچیزی که باعث بیچارگی شمع می شود قوی بودن نور صبح یا خورشید است که شمع را تحت الشعاع قرار می دهد. اینکه می گوید: عقل شحنه است وعشق سلطان،باز معلوم است شحنه وسلطان هر دو در خدمت هم وهمکارند یکی امیر است ودیگری مامور در جهت یک هدف. آنگاه که صبح می شود وخورشید می آید وسعت بینش بالا می رود وخطای دید کم می شود. از این مقوله خارج شویم وببینیم مولوی درباره ی اینکه عشق با ضررو زیان همراه است یا باسود چه می گوید؟!
(غیر این معقول ها معقول ها یابی اندر عشق با فروبها)
می گوید:به جز این چیزهای پسندیده وعقلانی که همگان اورا می بینند ولمس می کنند واز آن بر خور دارند ،چیزهایی پسندیده تر وعقلانی تری در عشق پر فر وبها دیده می شود که همگان از آن برخوردار نیستند. اگر عاشق شوی آن ارزش ها را در عشق پر فّر وبها خواهی یافت!
(غیر این عقل تو حق را عقلهاست که بدان تد بیر واسباب شماست )
می گوید : خداوند به غیر از این عقل عام که همه از آن برخوردارند ،عقل های دیگری دارد که همگان باید از آن برخوردار شوند.آن عقول است که انسان را عاقبت اندیش یا پایان نگر می کند!آن عقل،عقلی است که با کیمیای عشق به دست می آید.


1