شعرناب

دختری که فقط با کفش های مادرش کوچه های کودکی را قدم زد

دخترک زیر انداز کوچک و زنبیل اسباب بازی هایش رابرداشت تا برود زیر سایه ی درخت توی حیاط بازی کند دم در حال که خواست که خواست دمپایی هایش را بپوشد کفش های پاشنه بلند مادر توجهش راجلب کرد فوری آن را پوشید ودر حالیکه به زحمت راه می رفت تق تق کنان به سمت حیاط رفت از شنیدن صدای کفش ها چه کیفی می کرد!!!!! دقایقی بعد خاله ی کوچک بازی دلش هوس خرید کرد در حالیکه کفش های مادر به پایش بود گشتی به دور حیاط زد وخواست برگردد که یک دفعه به سرش زدبرود بیرون
رفت تادر رابازکند قبلن دستش به قفل در نمی رسید ولی با پوشیدن کفش ها آنرابه راحتی باز کرد مادر که از پشت پنجره نگاهش می کرد نگران شد فوری صدایش زد وگفت سارا کجا می ری بیا تو بیرون نری واوبدون توجه مادرش فریاد زد نه جایی نمی رم مامان دم در حیاطم .
معمولا از خانه بیرون نمی رفت خانه داخل یک کوچه بود که به خیابان اصلی راه داشت آن قدر از راه رفتن با کفش ها ذوق کرده بودکه هوس کردتا آخر کوچه را برود که همسایه ی کناری در حالیکه دست دخترش را گرفته بود از خانه بیرون آمدسارا به دخترک لبخندی زد دخترک شیطون همسایه دوید به طرفش وبا طعنه گفت هه هه...... کفشای مادرتو پوشیدی مگه مادرتوهم کفش پاشنه بلند داشته اون که نمی تونه راه بره که یکدفعه مادرش دستش را با ناراحتی کشید وگفت دختره ی پرحرف توروچه به این حرفا زود باش بریم که کلی کاردارم تو بازار ودستش رابا ناراحتی دوباره کشید وروکرد به سارا وگفت برو دختر جون خونه تون توکوچه خوب نیست تنها بمونی
سارا به فکر فرو رفت همیشه آرزو داشت مادرش دستش را بگیرد واورا باخود به خرید پارک وهواخوری ببردولی.............. به خودش آمد اشک در چشمانش حلقه زد نگاهی به زن که حسابی به خودش رسیده وپوتین های پاشنه بلندش انداخت خوشحالی اش به غم بدل شد با عصبانیت کفش ها راهمان جا رها کرد زد زیر گریه ودوید به طرف خانه
مادرطبق معمول روی ویلچرش نشسته بود وبافتنی می کرد دم در اتاق ایستادنگاهی به ویلچر مادر انداخت و با گریه گفت مامان چراتو همیشه رو ویلچری چراهمه ی بچه ها با مادرشون میرن بازار ولی ما نمی ریم چرا همیشه مریضی
مادرکه بغض گلویش را گرفته بود دستش را کشید واورا درآغوش گرفت. سارا خودش رابه عقب کشیدمی خواست سرمادرش دادبزند ودعواکند اما وقتی اشک های مادر راگوشه ی چشمش دید از کار خودش خجالت کشید. عقب رفت نگاهی به مادر انداخت ودوباره خودش رادر بغلش انداخت صورتش رابوسیدوباهمان زبان کودکانه روکرد به مادرش وگفت :
عیبی نداره مامانی بزرگ که شدم خودم می برمت بازارو دورت می دم تا هوابخوری تما م کارای خونه روهم برات انجام می دم
مادر دستهایش را به آسمان بلند کردو چیزی زیر لب زمزمه کرد وبعد روبه سارا کرد وگفت من از خدا ممنونم که اگر مریضم عوضش دختر گل وفهمیده ای مثل تو بهم داده که با این سن کمت این قدرمی فهمی!!!!!!


1