شعرناب

کلاغ ها را دوست دارم...


طنز هفته !
هشدار! خواندن این طنز به عزیزان بالای 68 سال توصیه نمی شود !
صبح زود بود که مثل روزهای دیگر از خواب بیدار شدم ، حس کردم امروز کمی کِسل هستم ، طبق معمول رفتم سراغ کامپیوتر و روشن اش کردم که مروری داشته باشم در سایت ناب !
دیدم بر خلاف دفعات قبل سیستم خیلی کنُد بالا می آید ، فکر کردم ویندوز لعنتی ام دوباره مشگل پیدا کرده ! به زور خودش را باز کرد ، با Fire Fox وارد اینترنت و شعر ناب شدم ولی تعجب کردم ، دیدم شکل اون روباهه از روی گزینه اینترنت حذف شده و فقط واژه Fire پیداست !
آنلاین که شدم دیدم گزینه پیام ها بر خلاف معمول با رنگ بنفش دارد چشمک می زند و عدد 1 را نشان می دهد !
پیام را که باز کردم دیدم نام هیچ کاربَری ثبت نشده و در موضوع پیام نوشته " من آمدم !" بیشتر تعجب کردم و روی واژه کلیک کردم ، وقتی باز شد صفحه مونیتور سیاه بود ولی متن پیام با رنگ سپید مشخص بود !
تصویر حضرت اجل اکرم ، گرانمایه ، عزیز گرانقدر محترم جناب استاد بزرگ عَالم عزراییل با آن داس دسته بلندِ تیغه خوفناک کج و آن شنل قرمز دراکولایی کذایی ، بالای متن پیام داشت توی چشم هایم ، چشمک می زد! با خودم گفتم این جانور دیگر چه موقع در سایت ثبت نام کرده و عضو شده ؟ تنم مثل بید لیلی شروع کرد به لرزیدن ، از ترس تمام موهای سر و بدنم که سپید بود به یکباره سیاه شد ! چشم های ام هم داشت سیاهی می رفت ، با عجله عینک را به چشم گذاشتم و سَرم را بردم تا ده سانتی صفحه مونیتور و چهار چشمی شروع کردم به خواندن متن پیام ! نوشته بود:
" صبح به خیر استاد !!!" تعجب کردم که این پدیده دیگر از کجا فهمیده که من استادم ؟؟؟!!! و ادامه داده بود : " کجا خودت را مخفی کرده ای ؟ فکر کردی پیدایت نمی کنم ؟ مدتی است که گذاشتمت توی لیست سیاه ! تا امروز فرصت نکرده بودم بیایم ، اول صبحی که جاده ها خلوت است ، آمده ام سراغت ! آخرین کامنت خداحافظی از دوستانت را بگذار ، کار دارم ، می خواهم بروم ، فرصت پُست گذاشتن و دلنوشته وشعر و داستان و چرت و پرت هم نداری !"
تمام موهای سر و بدنم که سیاه شده بود شروع کرد به ریختن روی میز کامپیوتر و کف اتاق !
رفتم جلوی آیینه ، دیدم سرم عین یک گوی بزرگ بلورین شده صافِ صاف ! آمدم که پیام را سریع حذف و خارج شوم از سایت ، دیدم گزینه حذف هَنگ کرده و کار نمی کند ! ناچار باید جواب پیام را می دادم ، در حالیکه اشک از چشمانم سرازیر شد روی صورت ام ، هق هق کنان جملات ام را با پاچه خواری کامل شروع کردم به تایپ : " استاد اعظم ، قربان وجود مبارک و چهره زیبای تان شوم ، بدهید دست نازنین یخ کرده تان را ببوسم ، بنده نوازی فرمودید و منت گذاشتید که با قدوم مبارک خود کلبه حقیر را منور فرمودید ،! و در حالیکه یاد ترانه عزیزجان فریدون اسرایی افتاده بودم و گریه ام شدید تر شده بود ادامه دادم ،عزیزجانم ، حالا تشریف داشته باشید ، صبحانه را در خدمت تان باشم که این افتخاری است برای حقیر ، رخصت دهید چند عدد تخم مرغ بومی آماده کنم ، عسل فرد اعلای خونسار هم هست ، خامه هم هست ، کره و مربا هم هست ، پنیر هم هست ، کله پاچه هم میل داشته باشید تا شما چند هزار نفری را در جاده ها وکشورهای عراق و فلسطین و پاکستان و افغانستان و آفریقا و....جان شان را قبضه کنید ، می روم زود می گیرم با نان سنگک برشته دو رو خشخاشی و صبحانه را آماده می کنم ، بعد از میل کردن صبحانه در خدمت هستم ! ( در صورتی که می دانستم از این ها که شمردم فقط پنیرش در یخچال بنده موجود بود ! خالی بستن که مایه ندارد ! ) حالا چه عجله ای در مورد قبضه روح کردن بنده دارید ؟ حقیر که دم دست هستم همیشه ! تازه گرانقدر ، بنده روزی چندبار می میرم و زنده می شوم ، شاید فرشتگان مقرب ، شما را در جریان نگذاشته اند ؟ صبح که می خواهم از منزل خارج شوم و بروم سرِ کار ، عیال محترمه می گوید ، ظهر که آمدی سرِ راه نان می خری ، میوه می خری ، روغن و ماست و تخم مرغ می خری ، گوشت و مرغ هم در خانه نداریم ، می خری ، ظهر هم اگر تخم مرغ خریدی ، ناهار اُملت داریم ، نخریدی زهرمار هم نداریم ، دیروز بهت گفتم بخر ، پشت گوش انداختی و یابو آب دادی ! خلاصه حضرت اجل اول صبح در منزل احساس مرگ می کنم و بعد هم در مغازه خوار و بار فروشی و میوه فروشی و قصابی و مرغ فروشی ! تازه قبض آب و برق و گاز و تلفن که سوای این هاست ، ماهی یکبار هم در موقع پرداخت این ها احساس مرگ می کنم و یکبار هم موقع پرداخت قسط وام بانک ، احساس مُردن می کنم ، چون این ها که شمردم ، مثل جنابعالی همواره گلوی بنده را به شدت می فشارند و قبضه روحم می کنند !"
100 عدد گُل و بوسه و قلب گذاشتم وگزینه ارسال را با هزار ترس و لرز و درحالی که همچنان مثل ابر پاییزی اشک می ریختم ، کلیک کردم ، خوشبختانه این گزینه عمل کرد و پیام ارسال شد ! از خیر خواندن کامنت های دوستان گذشتم و خواستم سیستم را خاموش کنم ، دیدم خیر گزینه خاموش کردن سیستم هم کار نمی کند ! دوشاخ را از پریز برق کشیدم ، از تعجب شاخ در آوردم ، سیستم بدون برق همچنان وز وز می کرد و روشن بود !
دیگر داشتم از ترس خود بخود بدون حضور جناب عزراییل قالب تهی می کردم !اول فکر کرده بودم مدیریت سایت جناب حاج فکری دارند با بنده شوخی می کنند ، ولی حالا مطمئن شدم که خیر ، قضیه جدی تر از آن است !
چند لحظه بعد پاسخ پیام آمد ، با توجه به این که اسپیکرهای سیستم خاموش بود ، دیدم خودبخود روشن شد ویک صدای " دینگ " ، مثل همان صدایی که در فرودگاه ها ساعت فرود و پرواز هواپیماها را پیج می کنند ، بگوش رسید و پیام خود بخود روی مونیتور ظاهر شد ، بیشتر وحشت کردم ! دیدم نوشته : " ببین پیرمرد ، نمی توانی با این وقت کُشی ها مرا بپیچانی ، من خودم هفت خط ام و همه را دور می زنم ، میانگین سن طبیعی در مملکت شما در شرح وظایف ام حداکثر 68 سال تعیین شده ! این غیر از آن هایی است که بعلت عدم توجه رعایت مقررات رانندگی و خلاف کردن در جاده ها تصادف می کنند و اتوبوس های اسکانیا که یهو شعله ور می شوند و چند نفری را باید جزغاله کنم ! باید بطور مداوم آن جا ها حضور مستمر داشته باشم و بیشتر وقت ام توی جاده ها ی ایران دارد تلف می شود ! تازه بازتاب آلاینده های سرطان زا که به حد وفور چند سال است رواج دارد ، برای من معضلی شده و کارشبانه روزیم به اضافه کاری هم می کشد ! تازه تو از مرز 68 سال چند ماهی است گذشته ای و در این مدت مازاد داری غیرقانونی و بطور قاچاق نفس می کشی و از هوایی که مال تونیست بصورت رایگان داری هورت می کشی توی ریه هایت ! فکر کردی می شود رایگان نفس بکشی ؟ این هوا آلوده هم که باشد صاحب دارد ؟ صبحانه ات هم بخورد توی سرت ، خودت هم فرصت نداری که صبحانه کوفت کنی ، فوری آماده شو که وقت ام را زیاد گرفتی ! "
ناگهان صدای وحشتناکی از اسپیکرهای خاموش پیچید توی گوشهایم بطوری که تمام دندان هایم ریخت توی دهانم !
عرق سرد تمام وجودم را فرا گرفت ! فریاد زدم : "مَردک ! از اول دنیا داری حق و ناحق جان کودک و نوجوان و جوان و میان سال و مسن را می گیری ، خودت کی خیال مُردن داری ؟ "
یکمرتبه آن تصویر بالای پیام حرکت کرد و داس توی دستش را پُشت سرش چرخاند و فرود آورد روی گردنم !
وقتی از خواب پریدم ، دیدم دو کلاغی که روی درخت مقابل حیاط منزل ام آشیانه دارند ، امروز صبح با صدای بلند تری دارند قار قار می کنند ! از تختخواب پایین آمدم ، رفتم کنارِ پنجره بازِ اتاق و این بار بر خلاف روزهای قبل که چند فحش آبدار نثارشان می کردم ، فریاد زدم : " دوست تان دارم ، قربان آن صدای دلنشین تان ، امروز هر چه می خواهید چهچه بزنید بلبلان من ! فدای آن قار قار زیبای تان شوم ! برید اقوام تان را هم مهمان کنید روی این درخت و دسته جمعی کنسرت اجرا کنید !
حالا از امروز تا زنده ام تمام کلاغ ها و قار قارشان را دوست دارم !
" تمام "
24 شهریور 93


1