شعرناب

دیوانه مجنون و خدا(داستان تخیلی قسمت 2)


درقسمت اول خدا از من خواست برای رنگ کردن افق از خون خودم استفاده کنم من خونی که در اهواز در آسیب بازو دست چپم بود پیش خدا آوردم
خدا:این خونی که آوردی به درد نمیخوره
دیوانه مجنون:چرا
خدا:برای اینکه به پدر مادرت دروغ گفتی و خودت یک قهرمان شجاع زبده نشان دادی
دیوانه مجنون:اگر دروغ نمی گفتم مادرم میگفت در عقبه که چنین بلایی سرت آمده وای به حالت در خط مقدم
خدا: من از دروغ و درویی متنفرم چون میدانم قصد خوبی داشتی و از روی نفهمیی و بچه گی ات گفتی بخشیدم اما تنها خون کافی نیست افق بایست رنگ عشق کنی قلب تنها خون نیست اشک و ناله هم هست بایست بری اشک و ناله هات که از زمان جنگ تا خونی که آوردی بیاری برای اینکه دوباره نروی وبیا ناله هایی که در اثر درد مجروحیت داشتی آنهای که فریاد میزدی خدایا دردمرا ساکت کن و پدرم در آمد ناله عشق نیست چنین درد کشیدنت هم درد عشق نیست ناله عشق ناله پرمهر هست ناله وجودو زندگانی است ناله های غریب و مظلوم هم می توانی بیاری
دیوانه مجنون: این دفعه چه اشک و ناله ای بیاورم اشک وناله های پدرو مادرم که مرا هنگام جبهه فرستادند حساب نیست اما من اشکی که هنگام خدا حافظی ریختم حسابه چون فکر میکردم آخرین باری هست که پدرو مادرم میبینم و برای مرگم کلی غصه میخورند نه اینم که ناله عشق نیست اما ناله عشق به پدر مادر فرقی با خدا نداره چرا داره خودم را نباید گول بزنم هرچند مقدسه اما ناله عشق نیست ناله ای که در روز عاشور در مراسم عزاداری در حسینیه آبادان روزهای اولیه بعد از حصر آبادان ریختم ناله به امام حسین(ع) مقدسه اما ناله عشق فکر نکنم باشه شک دارم ناله و اشکی که هنگام منحل شدن فدائیان اسلام در آبادان به جهان آرا زدم و چقدر التماسش کردم که در آبادان بمانم هی گفت برو آموزش ببین از سپاه اهواز بیا
میشه یک پنج درصدی روی آن حساب کرد اشکی که در تشیع جنازه مادران اهوازی بر سر بچه هایشان گریه و زاری میکردم برای مادران ریختم فکر کنم اینم ذره ای میشه روش حساب کرد اشک دخترانی که معصومانه در بستان عراقی زنده به گورشان کردند و اشک و ناله ترس از اینکه پدر و مادرم به خاطر مجرو حیت بد دستم نزارند بیام جبهه خدا کنه خدا قبول کنه
خدا:این ناله و اشکها آن که میخواهم نیست اما قبول میکنم دفعه بعد بایست جبران این دفعه بکنی
دیوانه مجنون: این دفعه چه خون خوبی بیارم شانس آوردم خونی که هنگام فرار مسلحانه از کومله در مسجد خیلی خوبه چقدر کتکم زدند سرم را با عصا شکستن من ناراحت خونی شدن فرش مسجدم اما خیلی گریه و زاری کردم هی میگفتم نزنیدآبرو ریزی کردم خدا گفت این ناله قبول نمی کنه اما خیلی غریب بودم مخصوصا دستهایم از پشت بسته بودند نمی گذاشتند تکان بخورم کتفام داشت از درد میترکید آن سیزده روزی که در برف بودم چشمهایم برف زد درروی برفها به مریضی افتادم هی میگفتند بلند شو و من منتظر تیر خلاصی بودم اما یا علی گفتم قلبم آرام شد و مریضی ام قابل تحمل آن اشکی که گفتند نصف شب میبریمت اعدام ترس از عالم پس از مرگ داشتم اما موقع اعدام قلبم آرام بود مخصوصا روز کومله وقتی گفتند من نارنجک کشید م موقع اسارت وقصد قتل عام آنها را داشتم اما چرا آنها چیزی از فرار من نگفتن شاید ترسیدن آبروشان بره یک بچه مردنی مثل من یک غول بیابونی خلع سلاح کنه اما در روز کومله درست چند لحظه قبل از معرفی من من خیلی ترسیدم گفتم چند لحظه دیگه سرم را میبرند چقدر بعد از معرفی من دلم آرام بود غریب بودم اما ناله نداشتم چطور ممکن سه هزار نفرکومله مسلح از من جوجه نترسند و آنجور با ترس به من نگاه کنند روزشان را به عزا کردم خدا مرا ببخش اگر باعث ناراحتی و بچه های کوچیکی که از من ترسیدن شدم اشکی که برای آن بچه دمکرات که با نارنجک کشته شد وصیت نامه اش را خوندم چقدر زیبا وصیت نامه نوشته بود یتیم بود به مادرش گفته بود من در راه خدا شهید میشم چقدر وصیت نامه اش سوزناک و درد ناک و زیبا بود بیخود نبود از هرچه جنگه بیزار شدم آن ناله اعدام دوستم که من و یکی از دوستهای زندانی ام هنگام مبادله داشتیم مبادله نشد و دوست من اعدام شد آن ناله ای که من رئیس بند زندانیان بودم و برای اسیر های کم سن سال میخوردم زود پیر شدم
دیوانه مجنون :خدایا این اشک و خون ناله هام این دفعه قبول کن
دفعه های بعد رنگ عشق بهتری دارم
خدا:چرا اشکی که در بازجوی ریختی نگفتی وقتی میخواستن امام خمینی مسخره کنند با تمسخر گفتند رهبرت کیه با اشک و با صلابت گفتی امام خمینی و وقتی گفتند برای چه در فرار اسلحه کشیدی گفتی قصد کشتن شما داشتم کم مانده بود همان لحظه از عصبانیت تیر خلاصی به تو بزنند از صداقت خیلی خوشم آمد مخصوصا برای اشکی که برای امام زمان (ع)ریختی جلوی پدرت گفتن امام زمان موقع تیر اندازی و رهایی و نجات صدا کردی بگو بیاد امام زمان(ع) ترا نجات بده و تو ناراحت شدی به این خاطر به واسطه تو امام زمان مسخره کردند اما از تو نارا حت شدم چرا گفتی من ترا از اسارت نجاتت بدم (چرا اینقدر بندگان من کم صبرند من بندگانم به صبر امتحان میکنم )مگر جایت بد بود مگر من با تو نبودم
دیوانه مجنون :خدا خیلی مسخره ام میکردند میخواستم سزای کارشان به خاطر ظلم و ستمی که به مردم میکنند بدهم
خدا: اگر غیر از این بود یک روز هم دیگه نمی گذاشتم بیایی جبهه اما از دعات دلگیرم من صدرصد ترا آزاد میکردم ندیدی چطور توی مردنی در کردستان معروفت کردم چقدر جونت را نجات دادم و دلت در درگیریها آرام کردم ترا بهترین آرپی جی زن و تک تیر انداز حرفه ای کردم همه کو مله دمکراتها از تو میترسیدند این خون قبول میکنم تنها به این خاطر که خواستی غریب بمانی به جنوب عمق درگیری و خطر آمدی و به عنوان یک بسیجی ساده دیدبان لشکر 27 شدی
دیوانه مجنون:خدایا من توبه کردم از اینکه ازتو خواستم از اسارت نجاتم بدهی
خدا: اما بعد از هفت سال در جبهه بودند مگر نمی دانی کسی که عاشق من میشه اگر ببینم عاشق خوبی هست من هم عاشقش میشم هر ثانیه این هفت سال چشم انتظار توبه ات بودم آخر مجبورم کردی آن بلا را سرت بیارم تا متو جه حقیقت بشی کدام حقیقت فعلا دو پنجم افق را رنگ زدی در چهارمین خونت به تو میگم ادامه دارد


1