شعر وزندگی نامه ی استاد نظمی تبریزی شعر و زندگی استاد علی نظمی ( نظمی تبریزی ) نگاهي به ديوان نظمي تبريزي دردا كسي ز دردشناسان نمانده است... محمد طاهري خسروشاهي آنكه در آئينه تاريخ ماست نصف جهان كشور ما بوده است آنكه به فر، شهرة آفاق بود كشور پهناور ما بوده است جلوهگريهاي همة روم و روس پرتوي از اختر ما بوده است استاد علي نظمي، براساس آنچه در مقدمة ديوان شعرش نوشته شده، در اول مهر ماه 1306 خورشيدي در تبريز متولد شد. او مقدمات علوم را نزد يكي از مشايخ آن روزگار به نام «عباسقلي خان وقايعي» كسب كرد و در اندك زماني، مدارج ترقّي در كسب علوم ادبي به ويژه تبحّر در ادبيات فارسي و عربي را پيمود و حدود نه سال در محضر مرحوم وقايعي زانو زد. اين شاعر فرهيخته اگرچه شيوهاي خاص در سرودن غزل ـ و انواع ديگر شعر ـ دارد؛ لكن در بسياري از موارد، اشاراتي به تاثيرپذيرياش از شاعران برجسته شعر فارسي به ويژه حافظ و سعدي دارد. ـسراب شعر من سيراب از آن شد كه گاه از شيوة سعدي نمي، داشت ـ يا نظمي افتخار سخن گستري مكن يا راه خواجه رو، همه معجز نگار باش مهمترين «تشخصّ سبكي» استاد علي نظمي ، «رواني كلام» و «شيرين گفتاري» اوست. او به دليل مطالعة وافر و عميق در دواوين شاعران برجسته شعر فارسي، داراي قريحهاي سرشار از لطافت و رواني شده و چنان با زباني صميمي به نغمهپردازي مشغول ميشود كه سحرِ بيانش دلِ دوستداران غزل را ميرُبايد. شايد از رهگذر همين مطالعة دقيق در دواوين شاعران باشد كه او حايز اطلاعات بسيار ارزشمندي در حوزة ادبيات فارسي شده، تا آنجا كه به قول روانشاد دكتر محمود پديده «كمتر ديواني را ميتوان يافت كه وي (نظمي) آن را نديده و از اول تا آخر نخوانده باشد، بارها شعري كه قائل آن براي نگارنده معلوم نبود از او پرسيدم، علاوه بر اينكه بيتأمل نام و نشاني شاعر را گفت، ابياتي هم از آن شعر قرائت كرد.» ميتوان گفت كه در بين سرايندگان معاصر به ويژه در حوزه جريان شعر فارسي در منطقه آذربايجان و در ميان تركان فارسيگوي، نظمي از معدود گويندگاني است كه در انسجام كلام و رواني بيان و سلاست شعر به حريم شاعران بزرگ ايران زمين وارد شده است. شادروان دكتر محمود پديده در اين خصوص نظر جالبي در مقدمة ديوان نظمي بيان داشته است: «نظمي ... بر اثر مؤانستي كه شب و روز با كتب ادبي و دواوين شعرا و تذكرهها و لغات دارد، كوچكترين عجمه در شعر او نيست و بر اثر همين مطالعات و ممارسات است كه زبان شعر وي « زبان شعر شيراز» است...» يكي از خوشبختيهاي علي نظمي اين است كه او در نتيجة تلاشهاي طاقتفرسا، اطلاعات ارزشمندي در حوزة علوم و فنون ادبي كسب كرده و اين اندوختههاي ادبي را با ذوق سرشار و قريحة لبريز خود درهم آميخته و ماحصل اين آميزش، غزلهاي دلنشين و ستوده بوده است. يكي از وجوه قابل تأمّل شعر نظمي ـ افزون بر غزلها ـ سرودههاي سياسي واجتماعي شاعر است. اين شعرها كه عمدتاً پيش از پيروزي انقلاب و در نكوهش ددمنشيهاي پهلوي است، با زباني گزنده و نيشدار و در اوج دوران خفقانآميز نظام سلطنتي سروده شده است. اگرچه آتش غم سوخت جان ايراني مجال شكوه ندارد، زبان ايراني كجا زآفت گرگان توانم ايمن شد؟! كه پاس گلّه ندارد شبان ايراني اگر نسيم عدالت حمايتي نكند ز پي بهار ندارد خزان ايراني... نظمي در اين شعر، به تاراج اموال عمومي ملت ايران توسط دودمان پهلوي اشاره ميكند و ميگويد: اميد نان و نوا نيست در ولايت ما كه ديگران بخورند آب و نان ايراني ز پهلواني خود پهلوي نميداند كه بندگي نپذيرد روان ايراني اين شعر كه در سال 56 و در كوران مبارزات ملت ايران عليه نظام ستمشاهي سروده شده، در وراي چهرة خود رنگي از غزلهاي تند و رندانه و سياستآميز حافظ از نوعِ «لعلي از كانِ مروت برنخيزد سالهاست» را پنهان دارد. نظمي همچنين در بحبوحة جنگ تحميلي بلوك شرق و غرب عليه جمهوري نوپاي اسلامي ايران سلاح قلم بر دست ميگيرد و در رثاي «شهيدان انقلاب» سخنپروري ميكند: بگذر به كربلاي شهيدان انقلاب اشكي فشان براي شهيدان انقلاب همچون حسين راه شهادت گزيدهاند نازم به رهنماي شهيدان انقلاب هر گوشه صد حبيب مظاهر فتاده است در دشت كربلاي شهيدان انقلاب مردانه در تداوم اين انقلاب كوش خواهي اگر رضاي شهيدان انقلاب... او همچنين در قطعه «بهارغمانگيز» كه در فرودين ماه 1361 سروده شده ميگويد: بهار آمد ولي از ديدن گل تو گويي خار در چشمم نشستهست از اين جنگ و از اين موشك پراني چه دلها خون، چه خاطرها كه خستهست اگر من روز پيروزي ببينم چو عيد، آن روز از عمرم خجستهست... ■■■ گذشته پرشكوه ايران زمين در شعر نظمي جايگاه ويژهاي دارد. او با يادآوري عظمتِ ايرانيّت ايران، معتقد است: آنكه در آئينه تاريخ ماست نصف جهان كشور ما بوده است آنكه به فر، شهرة آفاق بود كشور پهناور ما بوده است جلوهگريهاي همة روم و روس پرتوي از اختر ما بوده است نظمي «راستي»، «مردانگي» و «همت» را سه عنصر اساسي در سرشت خاك ايرانيان ميداند و از قهرمانان شاهنامه به عنوان نمادهاي مردانگي و شجاعت ياد ميكند: راستي و همت و مردانگي خود همه در گوهر ما بوده است آنكه شگفت آور افسانههاست رستم و نوش آذر ما بوده است خلعت آزادي و آزادگي دوخته برپيكر ما بوده است ابيات پاياني اين شعر پرشكوه، چونان تلنگُري است براي مدعياني كه راه نجات كشور را در تقليد و وابستگي به غرب ميدانند: اين همه وابستگي از شرق و غرب «نظمي» كي در خور ما بوده است خفتن و غافل شدن از اجنبي غفلت كوچكتر ما بوده است شحنه و شيخ و شه اين مملكت غاصب و غارتگر ما بوده است... نظمي در بخشي از ديوان شعر خود، با ديدة احترام به شاعر ملّي ايران مينگرد و او را از جايگاه برجستهاي در شعر فارسي قلمداد مينمايد. شعر «مقام فردوسي» با توصيفي از «سخن» و «سخن گستري» آغاز ميشود و شاعر در ادامه با ذكر نام تعدادي از گويندگان برجسته، چنين از فردوسي به عظمت ياد ميكند: گر از وصف اين چند تن بگذري سراسر فنون سخن گستري زگفتار فردوسي آموز و بس كه گفتار او را نگفته است كس سخنهاي او از سخنها جداست تو گويي كه در شاعري او خداست چراغ روانش فروزنده باد همه نام و آوازهاش زنده باد اوشاهنامه را اثري جاويدان ميداند كه در طي قرون و اعصار گرد فراموشي و كهنگي بر رخسار آن نخواهد نشست: كنند ار همه نامهها زير خاك كجا هست شهنامه را بيم و باك چنان نظم شهنامه بالا گرفت كه از وي جهاني بود در شگفت ■■■ نظمي به سائقه سنّت ديرين شاعري، در نكوهش دنيا و شكوه از ناملايمات آن، دادِ سخن ميدهد و بر بيثباتي عهد و پيمان آن تاكيد ميورزد: آزموديم تو را در همه حال اي دنيا حاصلت نيست به جز رنج و عذاب اي دنيا به چه حُسنت بنهم دل كه ثباتي دارد هر چه داري تو بود پا به ركاب اي دنيا نظمي با بهرهگيري از قريحة والاي ادبي خويش دنيا را «سرابي» ميبيند و اين مضمونِ اگر چه تكراري را، در قالبي دلنشين و با سبك شاعرانه خود بيان ميكند: تشنگان را به نظر آب نمودند ولي جلوههايت همه بودند سراب اي دنيا هيچ كس در صدفت گوهر مقصود نيافت بودي القصّه: تهي تر ز حباب اي دنيا ■■■ بخشي از سرودههاي علي نظمي، اشعار مذهبي اوست كه در قالب «نعت پيامبر» و «مناقب ائمه اطهار» به ويژه امام علي (ع) و نيز «مرثيههايي در سوگ امامان شيعه» (ع) ميباشد. ديوان شعر او با توحيديه و مناجات آغاز ميشود و درادامه يك مثنوي با مطلع: محمد آنكه مير خاكيان اوست چه خاكي؟! سرور افلاكيان اوست درج ميشود. در اين شعر، او پيامبر اكرم را «مقصود نهايي خلقت» معرفي ميكند و آئين او را دين پايدار جهان: كه از كون و مكان مقصود كُل اوست امير شرع و سلطان رُسل اوست از آن شد صدر دين و خواجه شرع كه او بود اصل خلقت، ديگران فرع همچنين در غزلي با مطلع: تسكين دل به نامه و نام محمد است آرام جان، خجسته كلام محمد است ارادت خويش را به «مقام محمدي» بيان ميدارد. بايد گفت اشعار نظمي در آن هنگام كه عنانِ قلم به سمت مدح مولاي متقيان كشيده ميشود، از شوري دلكش و بياني آتشين برخوردار ميشود: شاهي كند گداي تو يا مرتضي علي ما و در سراي تو يا مرتضي علي آيينة خداي نما كس نديده است الّا تو و لقاي تو يا مرتضي علي من گفت و گوي خود همه بر باد ميدهم نَبوَد اگر ثناي تو يا مرتضي علي ... با تمامي اين اوصاف، اگر چه نظمي در انواع قوالب شعري و مضامين متعدد ادبي طبع آزمايي كرده، لكن پيداست كه قدرت ادبي او در سرودن غزلهاي عاشقانه تجلّي مييابد و اصولاً نظمي يك شاعر غزلسراست. او اگرچه از سرِ تواضع سرودههاي خويش را «تخيلّات و زمزمههاي دروني» معرفي ميكند، لكن از معدود شاعراني است كه در زمان حيات خويش، بياض شعر و صيتِ نامش بر زبانِ غزلخوانان است. نظمي تبريزي اگر چه در سرودن غزل، از شيوة استادان نامدار شيراز پيروي ميكند، لكن از «تشخّص سبكي» ويژه خويش برخوردار است. در مقدمة ديوان نظمي، دربارة غزلهاي او ميخوانيم: «فرط عشق و ارادت وي به سعدي و حافظ، شعر او را شيرين و شورانگيز كرده است. به هر غزلش كه نگاه ميكنيم، تبلور عشق و جواني است». يكي از ويژگيهاي بارز اين شاعر شيرين سخن، داشتن سلاست طبع و ذوق سرشار و ذهن وقاد اوست و علت اين، مطالعه گسترده و سير در دواوين شاعران بزرگ است. نه تنها عارضت خوب آفريدند سراپاي تو مطلوب آفريدند تورا اي گل به صد شوخي در اين شهر براي شور و آشوب آفريدند... از مطالعه در غزلهاي نظمي، اطلاعات بسيار ارزشمندي درباره «حيات شاعر» به دست ميآيد. وي در غزلي به حادثه درگذشت همسر و دو فرزندش اشاره ميكند: نظمي اين بيهمزبانيها مرا باور نبود آسمان در خانه پردازي عجب هنگامه كرد گه غم همسر نوشتم، گه دو فرزند عزيز اين سه ماتم دفتر ما را «مصيبتنامه» كرد بايد گفت تبحّر نظمي در فنون ادبي ، غزلهاي او را به مجموعهاي دلنشين و قابل تأمل در به كارگيري «صنايع ادبي» و «صناعات شاعري» كرده است. همچنين تسلط نظمي بر «دستور زبان فارسي» و «قواعد لغت دري» موجب شده كه شعرش از رواني منسجمي برخوردار شود، به گونهاي كه انسجام كلام شيرين او در ديوان كمتر غزلگوي معاصري ديده ميشود. امشب اين سوخته را از نظر انداختهاي با رقيب من غمديده مگر ساختهاي شوق آن چاه زنخدان نه همين روزم كُشت بارها يوسف خود را به چَه انداختهاي در غزلهاي نظمي، شور و نشاطي جان افزا پنهان است. به گمان نگارنده، غزلهاي نظمي، رواني كلام سعدي، رندي شعرهاي ايهامآميز حافظ و نشاط غريبانه شعر مولوي را با خود جمع كرده است و از رهگذر اين ميراث ماندگار و جاوداني، ديواني منقّح با غزلهايي شورانگيز پديد آمده است: نميگويم تو چون گل بي وفا هستي، ولي هستي نميگويم تو سرتا پا بلا هستي ، ولي هستي نميگويم به دل از ديده رَه جستي، ولي جُستي نميگويم در اين دِه كدخدا هستي ، ولي هستي عليرغم اين لطافت و شور، در ميان غزلهاي نظمي، براثر غلبه روح حسّاس و اجتماعي شاعر، در مطاوي اشعار مسايل بغرنج اجتماعي همچون فقر و بيعدالتي موج ميزند: درويش اگر خسته و خاموش نميمُرد در مشت غني، سيم و زر آواز نميكرد با اين همه دريغا گويي ميكند كه: دردا كسي ز دردشناسان نمانده است تا دل حكايت غمِ خود مو به مو كند غزلهاي نظمي از ورود پارهاي اصطلاحات عرفاني، فلسفي و كلامي مصمون نمانده و در برخي اشعارش اين قبيل اصطلاحات، به عنوان درون ماية اصلي شعر، جلوهگري ميكند: باز پر شد چمن از جوش وخروش اي ساقي جام گلرنگ بنوشان و بنوش اي ساقي فصل گل بي مي و مطرب نتوانيم نشست پند اين زهد فروشان منيوش اي ساقي شب به جام تو چه بود از مي صافي كه هنوز صوفيان مست و خرابند ز بوش اي ساقي سخن پاياني دربارة غزلهاي نظمي اين است كه او به دليل برخورداري از مشرب آزادگي در شعر و پرهيز از توسّل به «هر طريقتي شاعرانه»، غزلياتش را در حال و هواي وفاداري و اخلاص سروده و از رهگذر اين عزّت نفس، شيوة «سهل و ممتنع» را درميان غزلگويان معاصر ـ از نوعِ ابتهاج ـ پديد آورده است. اين غزل از سلسله دلنوشتههاي استاد علي نظمي است كه در محافل پرشور انتظار مهدوي (عج) و به ياد پنهاني طاقتسوز آن آفتاب پردهنشين، نغمهخواني ميشود: بگذار شبي محرم اسرار تو باشم در پردة جان راز نگهدار تو باشم اي يوسف بازار ملاحت، من مسكين آن مايه ندارم كه خريدار تو باشم گر خلوت وصل تو برازندة من نيست بگذار كه در ساية ديوار تو باشم مرهم نتوان يافت، مگر داغ تو جويم عزّت نتوان جست، مگر خوار تو باشم تا كي به من سوخته دل رخ ننمائي؟ تا چند چنين تشنة ديدار تو باشم؟ دردي است مرا از تو كه بهبود نجويم بهبود من اين است كه بيمار تو باشم مَپْسند كه از حسرت روي تو، چو «نظمي» رسوا به سر كوچه و بازار تو باشم
|