دیوانه مجنون و خدا قسمت 1(داستان تخیلی) امروزصبح لباس عا قلی در میارم از خانه بیرون میزنم پایم که به پیاده رو میگذارم اسفالت زیر پایم حس نمی کنم کفشها و جورابهایم در می آورم سفتی و سختی آسفالت پیاده رو احساس میکنم اما صدا شو نمی شنوم مدتی به رو می خوابم تا صدای ضربان قلبم را با آسفات یکی کنم صدای قلبش را بشنوم آلودگی های صوتی نمی گذاره درست بشنوم به زور صدای سبوح طبیعت میشنوم جوب آب نظرم را جلب میکنه دا خلش میشم سدی میشم و با دستهایم آب را کنار درختان جوی می ریزم با درخت صحبت می کنم صدای خنده وتشکر میشنوم منتها ذکری غیر از سبوح نمی گه برای همین پیراهنم در می آورم و قلبم را به درخت می چسبانم و با او درد دل میکنم درخت دوست داره با رون بیاد منهم عاشق پر واز در بارانم دوست دارم دستهایم را باز کنم و مثل هواپیما پرواز کنم و به سرعت در بارون با دستهای باز بدوم کنار درخت دراز میکشم ابر مادری میبینم که دنبال بچه اش که میخنده وبازی گرگم وهوا میکنه چشمهایم را میبندم شروع میکنم از عمق وجودم بگریم تا آسمان برای من به گریه و آرزوی من و درخت بر آورده کند صدای شکستن شاخه های کوچک و ضربه های بارون بر درخت و زمین میشنوم با خنده بلند میشوم پروازی زیبا در بارون میزنم حوض پارکی تو جه هم جلب میکنه میرو داخلش زیر فواره ها چقدر عالیه زیرآب میخوابم تا قلبم همانند با آب پاک و زلال بشه هر چه ناخالصی دارم از قلبم بیرون می ریزم کسی من را صدا میکنم از آب که می آیم بیرون هوا صاف هست خدا را میبینم ماشینش را کنار افق پارک کرده میگه بیا میخواهیم سفر میگم دوست دارم رقص سبزه ها را ببینم میشه باد دوباره بیاد خدا میگه باشه اما زود باش روی سبزه ها به رومیخوابم سبزه هابسیار زیبادر باد میرقصند و میخندند من هم با کف و پشت دستم آنها را نوازش میکنم صدای خدا میشنوم بسه دیگه لوس نشو به سمت خدا میروم و با صدای قلب دربین راه با هم صحبت میکنیم بعد از سیزده سال به اون میرسم به خدا میگم کجا میریم میگه اول باید افق رنگ خون بزنی میگم خون از کجا بیارم از آنجا هایی که خون ریختی هر بار با یک سطل خون بیا از مکان متفاوت بیار رنگ میزنی برمیگردی حسابی عصبانی میشوم اما زور من به خدا نمیرسه خدا به من میگه قیافت را چهار تایی نکن یک کلمه به من میده ومیگه هر دفعه چشمهات ببند کلمه که بگی همانجایی که قلبت احساس کنه خواهی بود و بعد از همان زمان که به خون بعدی رسیدی به من میرسی با خوشحالی میروم خون اولم که در هنگام عملیات بستان بود 18 الی 19 سالم بود سفیده بالای بازو بیرون ریخته بود اول گریه کرده بودم ترسیدم بازویم را قطع کنند
|