خسته آسمان روزگارش سیاه و دلتنگ است .. بوی غم و درد فضای اتاق را در بر گرفته و احساس تنهایی در خیالش حکم میکند .. یک فنجان چای تلخ و سیگاری بر لب و خیالی آشفته دارد .. هنوز از جوانی اش چند روزی مانده ولی چهره اش از پیری زودرس حکایت میکند .. انگار میداند جوان بودن هزینه سختی دارد .. حتی در میان چاردیواریش صدای موزیک غمگین وملایمش را با وسواس و هراس کم و زیاد میکند .. اینجا همه از بعضی همسایه ها واهمه دارند .. زندگی را با جوانی کردن دوست دارد نه خیالش .. گیتاری گوشه اتاقش خودنمایی میکند و برگهای کاغذ که با مشتی از حرفها و دردها سیاه شده در اطرافش روی فرش خوش نقشی پخش شده اند .. تابلوی روی دیوار مردی را که در تاریکی مطلق بدنبال نوری در دوردست ها میرود نشان میدهد .. دلش نمیخواهد دیگر رویاهایش بیدار بمانند و به وعده فرداها دلخوش باشد .. از اینکه افکارش را بیمار و خطرناک میدانند خسته اس .. آهی کشید و فنجان چای را سر کشید و آخرین پک را به سیگارش زد .. اطرافش را خوب نگه کرد .. انگار دنبال جای آرامی برای مردن میگشت .. همانجا کنار نوشته هایش جای پرحرفی بود .. اسلحه ای را که هیچوقت فکر نمیکرد روزی دست بطرفش ببرد برداشت .. صدایی برخواست و برای همیشه ساکت شد .. گاهی برای رسیدن به آرامش باید از زمین پرواز کرد .. عبدالله خسروی (پسرزاگرس)
|