با من مهربان باش فریاد زدم : شاخه هایم جوانه زده ! رعد غرید و صدایم درهم شکست و به گوشش نرسید. فریاد زدم : شکوفه های صورتی ، شاخه هایم را پر کرده ! باد وزید و صدایم پراکنده شد و به گوشش نرسید. فریاد زدم : میوه ها روی شاخه هایم ، سنگینی کرده ! هواپیما عبور کرد و باز هم صدایم به گوشش نرسید. صدای ا رّه برقی نیز آنقدر بلند بود که اجازه نداد خبر شکسته شدن کمرم به او برسد. ........قلمی شدم دردستان او و شاد از اینکه هیچ صدایی نیست، جز صدای قدمهای من برروی کاغذ. خوشحالیم دیری نپایید و صدایی آمد. سرگیجه گرفتم و پرسیدم : صدای چیست؟ گفت: مداد تراش !!
|