داستان نگراني پدر بزرگ نگرانی پدر بزرگ باران به شدت می بارید و از چند جای سقف اتاق چکه می کرد. مادر در حالی که مرتب ظرف هایی می آورد و در محل هایی که آب چکه می کرد می گذاشت تا فرش ها خیس نشود گفت: «این که نشد کار، فکری به حال این چکه ها بکنید شاید حالا حالاها باران بند نیامد». پدر رو به پدر بزرگ که در حال قلیان کشیدن بود کرد و گفت: «بهتر است سری به پشت بام بزنم و با مقداری گچ درزهای روی پشت بام را مسدود کنم که دیگه چکه نکنه». پدر بزرگ با نگرانی از لای در نگاهی به بیرون انداخت و گفت: رعد و برق شدیدی است صبر کن کمی هوا سبک تر شود. پدر جواب داد: «دیگه نمیشه صبر کرد». و در آن هوای بارانی از اتاق بیرون زد. از انباری مقداری گچ برداشت و سریع از پله ها بالا رفت. با پاشیدن گچ بر روی درزهای پشت بام بعضی از چکه ها کمتر شد، اما شدت باران به حدی بود که هیچی جلودارش نبود. پدر بزرگ که نگرانی در چهره اش هویدا بود قلیان را رها کرد و خود را به در اتاق رساند و در حالی که آسمان را نگاه می کرد پدر را صدا زد و گفت: «پسرم زود بیا پایین». صدای پدر آمد که جواب داد: «هنوز کارم تمام نشده، صبر کن می آیم.» پدر بزرگ به داخل اتاق برگشت و کمی قدم زد و دوباره خود را به آستانه در رساند و با صدای بلندتری گفت: «پسرم چرا نمی آیی؟ بیا که خطرناک است». پدر دوباره گفت: «اجازه بده کارم را تمام کنم می آیم.» پدر بزرگ هر چه منتظر ماند از آمدن پدر خبری نشد. باران و رعد و برق شدت بیشتری می یافت و نگرانی پدر بزرگ نیز انگار هر لحظه بیشتر می شد. پدر بزرگ هر چه فریاد می زد که پدر به اتاق برگردد، بی فایده بود. ناگهان دیدم که پدر بزرگ قنداقه علی کوچولو را از داخل گهواره برداشت و در آن هوای بارانی از اتاق بیرون رفت و رو به پدر کرد و گفت: «اگر بچه ات را دوست داری سریع بیا پایین». پدر که از بالا نظاره گر بود با دیدن قنداقه علی کوچولو داد زد: «پدر! اون بچه را سریع ببر داخل اتاق، سرما می خورد». پدر بزرگ گفت: «تا وقتی نیایی پایین، او را نمی برم». پدر که این صحنه را دید سریع همه چیز را رها کرد و سراسیمه از پله ها پایین آمد. پدر بزرگ هم قنداقه علی کوچولو را که در حال گریه کردن بود به داخل اتاق آورد. پدر در حالی که کاملا خیس شده بود خود را به اتاق رساند و رو به پدر بزرگ کرد و گفت: «پدر! این چه کاری بود که کردی؟ بچه سرما می خورد و مریض می شود». پدر بزرگ لبخندی زد و گفت: «تو نگران سلامتی بچه ات هستی، چه طور توقع داری من نگران سلامتی بچه ام نباشم! چقدر صدایت زدم که بیا پایین، چرا نمی آمدی؟ تو هم سرما می خوری و مریض می شوی». پدر با شنیدن این حرف خنده اش گرفت، دست پدربزرگ را بوسید و گفت: «واقعاً مهر بچه همیشه در دل هر پدر و مادری است و جانشان را فدای او می کنند». به قلم: حسین فریدونی
|