کلبه ای به نام هوس(خنده هوس آلود) اتاقی تاریک و خالی، در باز می شود و زن و مردی وارد می شوند . هر دو تلو تلو می خورند ؛ گویی که حالت طبیعی ندارند . مرد محکم در را می بندد و کورمال کورمال به دنبال لامپ اتاق می گردد، اما محکم به دیوار اتاق برخورد می کند . زن قهقهه می زند . آن دو به طرف اتاق خواب می روند . از داخل کلبه صدای خنده زن و مرد به گوش می رسد . صدای آن دو با صدای جغد های درون جنگل در هم آمیخته است . صدای خنده زن و مرد کم می شود و جایش را به صدای موسیقی آرامی می دهد . یک اتومبیل پاترول در کنار درختی توقف کرده است . داخل اتومبیل ، مردی جوان (شوهر همان زن)تقریباً بیست و پنج ساله نشسته است . به نظر می رسد او تحت شرایطی عادی و طبیعی ، شهروندی آرام و قابل احترام است که حتی آزارش به مورچه هم نمی رسد . امّا در این شرایط غیر عادی ، او پریشان و عصبی به نظر می رسد . مرد جوان سیگاری به لب دارد و چشمانش را به سوی کلبه دوخته است ؛ طوری که حتی یک ثانیه هم چشم از کلبه بر نمی دارد . مرد جوان بطری یک نوشیدنی را بالا می آورد و لبی تر می کند . حرکات نا متعادل او حکایت از آن دارد که کاملاً مست است . مرد جوان دستمال را روی صندلی کنار خود می گذارد و گره آن را باز می کند . داخل دستمال چیزی نیست جز یک روولور سیاه کالیبر 38 . وقتی مرد جوان اسلحه را به دست می گیرد ، اسلحه همچون شیطانی پولادی به نظر می رسد . مرد جوان با شتاب در یک قوطی فشنگ را باز می کند . فشنگ ها روی صندلی و کف اتومبیل می ریزند . مرد جوان فشنگ ها را جمع می کند و آن را داخل خشاب اسلحه می گذارد . اکنون خشاب اسلحه او ، شش فشنگ را در خود جای داده است . مرد جوان سر بلند می کند و دوباره به کلبه خیره می شود . او رادیوی اتومبیل را خاموش می کند . سکوتی کامل بر اتومبیل حکم فرما می شود . تنها ، صدایی خفیف از خنده زن و مرد به گوش می رسد . مرد جوان(شوهر همان زن) طاقت را از کف می دهد و از اتومبیل خارج می شود . نوک کفش های مرد جوان آرام به روی زمین می آید . وضعیت نا متعادل او باعث می شود که فشنگ های درون اسلحه به روی زمین بریزد ، اما مرد جوان متوجه این موضوع نمی شود . لحظه ای بعد بطری نیز از دستش رها می شود ، به روی زمین می افتد و می شکند . مرد جوان به طرف کلبه می رود . هرچه او به کلبه نزدیک تر می شود ، صدای خنده زن و مرد نیز بیشتر می شود . مرد جوان لحظه ای می ایستد و به صداها گوش می دهد . صدای خنده زن(همسر همان مرد جوان) ، چون پتکی بر سر او کوبیده می شود . مرد جوان چشم هایش را می بندد ؛ گویی در ذهن خود آرزو می کند که «ای کاش هرگز به آنجا نمی آمدم» زن می گوید: «عزیزم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود ...» حرف های زن ، همه چیز را برای مرد جوان تمام می کند . چهره او تغییر می کند . اکنون دیگر او قاتل پیشین نیست . بلکه مردی اندوهگین است که در جنگلی گل آلود قدم می زند و قطرات اشک بر گونه هایش جاری است . مرد جوان اسلحه اش را کنار جاده می اندازد . * "نقطه، نقطه، نقطه. ممیز،ممیز، ممیز.نقطه، نقطه، نقطه."
|