دوستت دارمنازنین مدت کوتاهی است که همسر محبوبش امید را از دست داده است و در فراق او با چشمانی پر از اشک در گوشه اتاق جمع شده است و پشتش را به دیوار چسبانده است. اتاق پر از گرد و غبار است و به آرامی در حال فرونشستن. امید با حسرت و اشتیاق به او نگاه میکند. ناگهان نوری سفید از پنجره سقفی همراه با تلألویی درخشان در اتاق جاری میشود. امید بر میگردد تا آن را ببیند. در چشمانش شگفتی و تعجب موج میزند. ارواح پشت پنجره به او اشاره میکنند. در حالی که نگاهش را پائین میآورد، میبیند که دستانش شفاف شدهاند و بدنش در حال محو شدن است. لبخندی کم رنگ بر صورتش نقش میبندد. به سمت نازنین خم میشود و برای مدتی طولانی در سکوت به او خیره میشود. - خداحافظ نازنین. نازنین سرش را بالا میآورد و به اطراف نگاه میکند و میگوید: «امید؟ تویی؟» امید متعجب صدایش میزند «نازنین؟!» - صدات رو شنیدم امید. و شروع به گریه میکند. به تدریج غبار اطراف نازنین شروع به درخشیدن میکند. در حیرت و سرگشتگی نازنین، روحِ امید در اجزای شناور نور بازتاب مییابد. نازنین میگوید: «اوه خدایا!» فرم درخشان امید در مقابل او ظاهر میشود. نازنین غرق تماشای اوست. هر دوی آنها بدون هیچ حرکتی به یکدیگر خیره شدهاند. میدانند که این آخرین بار است. دو جسم به آرامی به یکدیگر نزدیک میشوند... جسم امید در حال ناپدید شدن است، نازنین از میان هاله اطرافشان خود را عقب میکشد. صدای امید از مه و غبار شنیده میشود. - بیشتر از این نمیتونم بمونم. اشک از گونههای نازنین جاری میشود. انوار درخشان تشدید میشوند. زیباست، درست مثل اشعه خورشید، به اتاق گرمایی لذت بخش و نوری آرامبخش بخشیده است. نازنین سرش را بالا میآورد و همه این چیزها را میبیند. امید رو به نازنین میکند. نازنین با تمام وجود به او خیره شده است تا آخرین تصاویر او را در ذهنش حک کند. چشمان نازنین مملو از عشق و اشک است. - دوستت دارم نازنین. همیشه دوستت داشتم. نازنین نفس عمیقی میکشد و چشمانش را پاک میکند و میگوید: «همچنین.» نور درون امید تشدید میشود. لبخندی شیرین روی لبهایش ظاهر میشود. - خیلی حیرتانگیزه، نازی.... مسرت و خوشی صورتش را پوشانده است. - عشق تو وجودمه. امید به آرامی حرف میزند و اشک میریزد. - تو اون رو ساختی. اینها آخرین کلمات اوست. بدن روح مانندش کمکم ناپدید میشود و به هوا میرود. نازنین در سکوت برای چند لحظه بالا را نگاه میکند. صورتش سراسر عشق است. - میبینمت. روح امید در اتاق به سمت بالا میرود. به راحتی از سقف عبور میکند و در یک آن ناپدید میشود. اتاق دوباره تاریک میشود.
|