قطار آرزوهااین روزهاوقتی از آرزو حرف میزنم خودم هم نمیدانم منظورم چیست.اصلا آرزو یعنی چه؟ آنقدر همه چیز برایم محال شده است که دیگر در رویا و آرزو را تختهکرده ام "سهم ما از همان ابتدا کابوس بود".مارا با رویا و آرزو چه کار. در زندگیم روزهایی بود که میتوانستم دستانم را جلوی چشمهایم بگذارم وآرزوها را یکی یکی جلوی چشمانم قطار کنم. آرزو کنم آرزو کنم آرزو کنم. دست ها همان دست ها اما دیگر آرزوها... دیگر آرزوها از دست رفته است، که دورم که دیرم اما وقتی کانت های شما عزیزان را دیدم یکبار دیگر دستانم را جلوی چشمانم میگذارم و میشمارم... برایتان لبخند آرزو میکنم از آن لبخند هایی که صبوری به همراه دارد،آرامش درون مایه اش است لبهاتا ن سرشار از لبخند برایتان باران آرزو میکنم از آن باران هایی که آدم را خیس تنهایی نکند و تنهایی ها را آنقدر بزرگ نکند که آدم را ببلعد و آرزوها را... برایتان عدالت آرزو میکنم عدالتی که توامان باشد با احساس و شعرهاتان... برایتان صداقت آرزو میکنم ،صداقتی که بیامیزد به کلماتتان صداقتی به رنگ چشمه و آسمان... آرزو میکنم آسمان زندگیتان پر ستاره باشد،ستاره هایی که که راه را برای رفتن، آمدن، گذر کردن روشن کند... آرزو میکنم هیچ پرنده ای لانه اش را از دست ندهد... آرزو میکنم هیچ درختی سایه اش را فراموش نکند... آرزو میکنم باد رها میان گیسوان زنان سرزمینم جولان دهد، برقصد، آرام گیرد... آرزو میکنم لبخند ، آرامش به چهره ی مردان سرزمینمباز گرددو مردان سرزمینم همان آرش ها و سیاوش ها که هستند بمانند... آرزو میکنم گذشته دست و پا گیر آینده ی زندگیتان نگردد... آرزوهایم هر قدر دور هر قدر دیر همان باشد که لبخند را به لب ها و امید را به دلهامان گره بزند... تقدیم به همه عزیزانیکه با مهر و لطف سرشارشان میزبان اشعار این حقیر در قاب چشمانشان بودند. ارادتمند شما عبدی...
|