شعرناب

علی گندابی** داستانی که شاید بارها خوانده باشید**


در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن ، مردى بود
باتقوا ، متدین ، و مورد توجه . مى گوید : در ایام عاشورا در بعد از
ظهرى به محله حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته
بودم ، كمى دیر شد ، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را
بسته بودند ، در زدم ، صداى على گندابى را شنیدم كه مست و لا
یعقل پشت در بود ، فریاد زد : كیست ؟ گفتم : شیخ حسن روضه
خوان هستم ، در را باز كرد و فریاد زد : تا الآن كجا بودى ؟ گفتم :
به محله حصار براى ذكر مصیبت حضرت سید الشهدا (علیه
السلام)رفته بودم ، گفت : براى من هم روضه بخوان ، گفتم :
روضه مستمع و منبر مى خواهد ، گفت : اینجا همه چیز هست ،
سپس به حال سجده رفت ، گفت : پشت من منبر و خود من هم
مستمع ، بر پشت من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان !
از ترس چاره اى ندیدم ، بر پشت او نشستم ، روضه خواندم ، او
گریه بسیار كرد ، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا كردم ،
حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم . با تمام
شدن روضه من ، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد !
پس از مدتى از بركت آن توسل ، به مشاهد مشرفه عراق رفت ،
امامان بزرگوار را زیارت نمود ، سپس رحل اقامت به نجف انداخت .
در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباكو در
نجف بود ، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا
قرار مى داد ، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مى كرد .
شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ
از دنیا رفته ، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند ،
بلافاصله قبرى آماده شد ، پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه
داشتند : آن عالم گویا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق
از حال سكته درآمد ، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز
نشسته بود از دنیا رفت ، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند !


3