هوشنگ ابتهاج در آینه ی ضیا موحدتوضیح:در راستای آشنایی با دیدگاه ها و نقدهای نظریه پردازان و شاعران نامی معاصر نسبت به یکدیگر و جریان های منتسب به آنان دومین مقاله را اختصاص دادم به بخش هایی از مقاله ی "توضیحات واضحات" از کتاب دیروز و امروز شعر فارسی" تالیف دکتر ضیا موحد. لازم می دانم توضیح دهم که مطالب مندرج در این مقاله ها و همین طور مقاله هایی که در آینده منتشر خواهند شد لزوما مورد تایید بنده نیستند بلکه صرفا فرصتی برای آشنایی با تضارب آرا و اندیشه هاست و یا شاید فرصت خوشه چینی برای زیرکان و حقیقت پویان. من تاکنون هوشنگ ابتهاج (سايه) را نديدهام. اما انتخاب سايه براي نوشتن از اينرو بود که با سکوت نسبي معاصران در مورد غزلسرايان ديگري چون اميري فيروزکوهي، پژمان بختياري، عماد خراساني و بويژه رهي معيري، اکنون سايه به عنوان پيشواي غزلسرايان مطرح شده است. آن هم به گونهاي که سخن از برتري او در مواردي بر حافظ ميرود و اين براي تازه به ميدانِ شعر آمدهها ميتواند گمراهکنند باشد و سخت آسيبرساننده. ناچار غزل سايه، نه شخص هوشنگ ابتهاج، را براي ارزيابي در شعر امروز برگزيدهام.اگر بعضي حرفهايم تکراري است عجيب نيست، آن غزلها هم همچنان تکراري است و از قرار معلوم به دليل غزلهاي تازه سايه تکراري خواهد ماند، همچنان که رديف سنتي آوازمان، نقش قالي و پرده قلمکاريهامان، طرح اسليميهامان، فلسفه سنتيمان و در مجموع علوم منقول و معقولمان. هنوز جرأت تغيير و اجتهاد در ما به حدي نرسيده است که موافق نياز زندگي امروزمان باشد. تعجب نکنيد اگر بگويم امروز غربيها برنج را بهتر از ما ميپزند. بيست سال قبل انگليسيها نميدانستند برنج را چگونه بايد پخت. برنج را نيمپز برميداشتند صاف ميکردند، ميگذاشتند سرد شود و بعد همانجور سرد ميل ميکردند. يا حداکثر آب گرمي روي آن ميريختند تا غذاي گرم خورده باشند، اما امروز چه هنرها که نميکنند. روش پلو پختن و دم کردن و تهديگ درآوردن را بسيار خوب ياد گرفتهاند و وسيلهاش را هم ساختهاند.اين مثال غيرادبي (!) را براي اين آوردم تا بدانيد وقتي جرأت تغيير و نوآوري باشد، نيازي به تقليد و از روي دست گذشتگان مشق کردن نيست. آن هم در هنر که ذات آن خلاقيت و نقش تازه زدن است. از آشپزخانه برگرديم به غزل. بينهايت بودن امکانات زبان؛ دليلي براي تداوم غزلسرايي براي همدلي با غزلسرايان و در مقام مدافعي معقول، استوارترين دليلي که براي تداوم غزلسرايي ميتوانم بياورم استدلال از راه بينهايت بودن امکانات زبان است. قافيههاي تازه، رديفهاي تاکنون بهکار گرفتهنشده، وزنهاي کشفنشده و شگردها و تصويرهاي هنوز زاييدهنشده، فراوانند و بسيار فراوان. چه بسا شاعر توانايي بتواند با بهرهبرداري از اين مواد، که به گفته ابن سينا در بقعه امکان آرميدهاند، غزلهاي نابي بسرايد. من به اين استدلال هيچ ايرادي ندارم. اين امکانات ميتوانند فعليت يابند، اما چرا تا با هواپيما ميتوان از تهران به اصفهان رفت، با اسب برويم؟بگذريم که سفر به آن سوي آبها با اسب به همان اندازه دور از امکان است که نزديک به محال. مثال به کنار، چرا تا راهي طبيعيتر و عرصهاي براي نوآوري، بازتر و پرچشماندازتر وجود دارد، به راهي به نسبت چنين محدود قدم بگذاريم؟ بيان احساس در مصرعهاي هموزن و کفه ترازويي قافيهدار و رديفدار طبيعيتر است يا سطرهايي که از پيش چنين قيدي به پاي آنها نهاده نشده؟دانستن اين نکته دشوار نيست که اگر شاعر قيد وزن و رديف و قافيه را از پاي خود بردارد و خود را پشت قراردادهاي تصنعي مخفي نکند، شعر گفتن را بر خود دشوارتر کرده است. چنين شاعري بايد امکانات تازهاي در زبان کشف کند، وزن را به اقتضاي کلام به ضرب وادارد، نه آنکه مطيع تکرار ملالآور آن شود. قافيه را از دل موقعيت بروياند، نه آنکه به خاطر آن مضمونسازي کند. زبان را از مفهومهاي انتزاعي و کليگوييهاي بيفايده بپيرايد. تازه اين ويژگيها در شعر جديد ابتداييترين ملاحظات است. شعر ميدان خطر کردن است؛ نه امنيت غزلسراي سنتي در قالبهاي کهن احساس امنيت ميکند. هميشه ميتواند قافيهاي پيدا کند، مضموني بسازد و غزلي در چند بيت بنويسد. اما شعر ميدان خطر کردن است؛ نه امنيت، معرکه گريز از عادت است؛ نه زندان اعتياد. اگر شاعراني چون سايه و توللي هنوز به شعر نو نپيوسته از آن گسيختند و نتوانستند حتا يک نمونه شعر موفق نو بسرايند، به دليل عجز آنان در بهرهبرداري از اين امکانات بود. آنان بيش از آن به زبان سنتي شعر و کليشههاي آن معتاد شده بودند که بتوانند از آن فاصله بگيرند.بيتهاي زير نمونه آنگونه شعرهايي است که ديري است کهنه شدهاند: زمانه قرعه نو ميزند به نام شما خوشا شما که جهان ميرود به کام شما در اين هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است که بوي عود دل ماست در مشام شما تنور سينه سوزان ما به ياد آريد کز آتش دل ما پخته گشت خام شما در تمام اين غزل، يک بيت نيست که از گره زدن مضمونهاي انتزاعي و گردگرفته ساخته نشده باشد، نمونه بارز ماندن در زنجير تداعيهاي قديم. اينکه ميگويم ماندن در قالبهاي قديم همان و هجوم کليشهها به کلام همان، همين است. نهايت اين پيروي از صنعت رجزخوانيهاي واقعا بيمحتوا، شعرهايي چون بيت زير است: روزگاري شد و کس مرد ره عشق نديد حاليا چشم جهاني نگران من و توست تازه اين رجزخواني در غزلي است که مطلع آن از عشقي پنهان خبر ميدهد: نشود فاش کسي آنچه ميان من و توست تا اشارات نظر نامهرسان من و توست چگونه چشم جهانيان نگران عشقي چنين مخفيانه و پنهانکارانه است؟ يا بيتهايي به سليقه قدما، بيعيب و نقص، اما بيحس و حال چون: گر چشم دل بر آن مه آيينهرو کني سير جهان در آينه روي او کني و بعد دفتر تازه شاعر را که ورق ميزني، يک جا تقليد از غزليات مولانا، يک جا تقليد از حافظ و جايي ديگر از سعدي (چه جسارتها): چند اين شب و خاموشي؟ وقت است که برخيزم و ين آتش خندان را با صبح برانگيزم مطلعي چنين سست در برابر مطلع سعدي: يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم وز آن لب شيرينت صد شور برانگيزم و دريغ از يک بيت ناب در آن غزل استقبالي. نيما آمده بود که هر شاعر صداي خودش را پيدا کند، چنانکه شاعراني پيدا کردند، نه اينکه هر شعر شاعر، آدم را به ياد شاعر متوفايي بيندازد. اين هم مطلع دو غزل از آخرين غزلهاي سايه: گذاشتندم و رفتند همرهان قديم ز همرهان قديم همين غم است نديم *** چه باک اگر نرسيديم ما به کوي رسيدن هزار گام روان هست و آرزوي رسيدن من در شعر خواننده بيانصافي نيستم. قدر هر بيت و حتا مصرع خوب را ميدانم. در غزلهاي سايه هم همه آن بيتها و مصرعها را ميشناسم. اما جاده ابريشم ديري است که نه جاده است و نه ارمغاني از ابريشم دارد.
|