متضاد یک روز داشتم کتاب یکی از دوستان شاعرم را میخواندم و آنقدر غرق احساسش شدم که خود را در فضای شعرش دیدم مناظر عجیبی را دیدم مثل واژه های شعرش، مثلا خورشیدی را دیدم که نصفش ماه شده بود و آسمون نیز دو قسمت سیاه وآبی و آدمهای شعرش نصفی از صورتشان آخم آلود و نصف دیگر در حال لبخند خلاصه سرتان را درد نیاورم همه ی موجودات نصفی متضاد داشتند حتی درختان گلها و غیره به طرف رودخانه ای رفتم نصفش روشن بود و نصفش سیاه در سفیدی آن خود را سیاه دیدم و در سیاهی آن خود را سفید دل نگران بودم که چرا در دو قسمت رودخانه خود را متضاد می دیدم که صدای دوست شاعرم را شنیدم که می گفت: من هر حالت تو را می بینم... سعید مطوری/مهرگان
|