مرد لبو فروش لبو فروش نا امیدانه مردم را می نگریست امروز چیزی نفروخته بود به یاد خنده ی پسر كوچكش كه صبح وقت خداحافظی افتاد كه می گفت پدر همه لبوهات رو كه فروختی برای من یك دوچرخه بخر همه مسخره ام می كنند لبو فروش داد زد : دوچرخه یادش رفته بود یادش رفته بود .
|