شعرناب

مرد لبو فروش


لبو فروش نا امیدانه مردم را می نگریست
امروز چیزی نفروخته بود
به یاد خنده ی پسر كوچكش كه صبح وقت خداحافظی افتاد كه می گفت
پدر همه لبوهات رو كه فروختی برای من یك دوچرخه بخر همه مسخره ام می كنند
لبو فروش داد زد :
دوچرخه
یادش رفته بود یادش رفته بود .


2