درختی به نام هوس باد در علفزار به آرامی می وزید وگیسوان علف های تر وتازه را نوازش می کرد .آفتاب ملایم بر زمین می تابید ونظاره گر مردمی بود که دسته دسته به سوی درخت بزرگ می شتافتند ، درختی که بر بلندای تپه بزرگ مشرف به ورودی شهر سیاه قرار داشت و شاخه هایش را چون زلف دلبران افشان کرده بود وبا شکوه در میان علفزار به نظر می رسید .a مردم تا بهش می رسیدند بر او سجده می کردند وستایشش می نمودند ودرخواست خود را بیان می کردند کسی نمی دانست که این درخت چه درختی است که این گونه شایسته پرستش شده است . پرنده ای زیبا این صحنه ها را می دید به آرامی بالهایش را گشود وبه پرواز در آمد از بین علف های بلند علفزار ودرختان کوتاه وبلند عبور کرد زمین سرخ وقهوه ای وسبز را پیمود وبه دریاچه ای کوچک رسید از آن عبور کرد و کوهستان بزرگ را در نوردید تا به کلبه کوچک در دامنه کوه رسید آنجا کنار کنده درختی که تبری لای شکافش جای گرفته بود فرود آمد وبه در کلبه خیره شد . در کلبه باز شد وپیرمردی بلند قامت با بازوانی ستبر وریشی بلند وسفید بیرون آمد پرنده زیبا را دید با رویی گشاده به سویش قدم برداشت وکنار کنده درخت نشست .پرنده آرام به گوش پیرمرد آوازی سر داد وپرواز کرد ودور شد . پیرمرد برآشفت فورا تبر را از لای شکاف کنده درخت بیرون کشید وبه راه افتاد راه کوهستانی را در پیش گرفت واز آن طرف به دریاچه کوچک رسید با قایقی که در اسکله قرار داشت پارو زنان عبور کرد وزمین های سبز وقهوه ای وسرخ را پشت سر گذاشت وبه علفزار بزرگ قدم گذاشت . درخت بزرگ را از دور دید با چشمانی غضب آلود به آن نگریست وتبر را در دستش فشرد وهمچنان خستگی ناپذیر به سویش پیش رفت ، مردی سیاه پوش سر راهش قرار گرفت و گفت : توکه هستی وبا آن تبر بزرگ چکاری می خواهی انجام دهی ؟ پیرمرد گفت : به من خبر دادند که درختی را در اینجا به جای خداوند بلند مرتبه می پرستند آمده ام تا ریشه کفر را قطع کنم . مرد سیاه پوش گفت : از اینجا برو که این ربطی به تو ندارد ومن هم این درخت را شب وروز پرستش می کنم تو هم برگرد به همان عبادتگاه خودت ... پیرمرد تبر را انداخت وبه سوی مرد سیاه پوش همچون پلنگی چابک خیز برداشت ودر چشم برهم زدنی او را مقهور خود ساخت دست بر گلویش انداخت وگفت : بگذارم بروم در حالی که دین خدا در خطر است ! مرد سیاه پوش به سختی فریاد برآورد : باشد ای جوانمرد یک لحظه صبر کن حرفی بزنم ... پیرمرد او را رها کرد مرد سیاهپوش بلند شد و گفت : تو که پیامبر نیستی چکار به این درخت داری من به تو قولی می دهم که هر روز دو سکه طلا به تو می دهم تا آخر عمرت بدون غم زندگی کن . پیرمرد دستی به محاسنش کشید وبه او گفت : قول می دهی ؟ مرد سیاهپوش با تکان دادن سر تایید کرد . پیرمرد تبرش را برداشت وچند قدم به عقب برگشت وباز با تردید به او نگریست وبالاخره با خودش کنار امد ورفت . از زمین های سرخ وقهوه ای وسبز رد شد وبه دریاچه رسید وبا قایق از آن عبور کرد وکوهستان بزرگ را پشت سر گذاشت تا به کلبه اش در دامنه کوه رسید . هر روز دو سکه در اطراف کلبه یافت تا اینکه روزی هیچ نیافت این اتفاق در روزهای دیگر هم تکرار شد پیرمرد با عصابنیت تبر را برداشت واز بالای کوهستان صدایی در وجودش طنین انداخت که می گفت : سکه هایم .... سکه هایم .... به دریاچه رسید قایق کوچک را از اسکله به حرکت در آورد وبه وسط دریاچه رسید در حالی که از عمق وجودش همچنان تکرار می شد : سکه هایم ... سکه هایم ... به زمین های سبز وقهوه ای وسرخ رسید در حالی که فقط این ندا را از درونش می شنید : سکه هایم ... سکه هایم ممم به علفزار که رسید مرد سیاه پوش را دید نعره ای زد وگفت : سکه هایم ... سکه هایم .... آن مرد چون شیری خشمگین خیزی برداشت ودر یک لحظه پیرمرد را به زیر کشید وشمشیری را برگلویش گذاشت وخونش را بر زمین های سرخ پاشید و جسدش را هزار تکه کرد تا زمین های سرخ را سرخ تر نماید . بهزاد ساوانا مرداد 93
|