شعرناب

ایستگاه چشمهاش


ایستگاه چشمهاش
ــ روزگاری اگر، لباسهاش جور نبود، از خانه بیرون نمیرفت.
ــ عجب آدم منضبطی بوده!
ــ وقتی بیرون می رفت، بوی واکس کفشهاش کوچه را پر می کرد.
ــ باید همین طرو باشه، لباس که جور شد، کفش هم به همون نسبت باید تمیز باشه.
ــ دخترهای دم بخت ، به هوای دست کشیدن به موهاش حسرت به دل بودند!
ــ عجب تحفه ای بوده!
ــ تا اینکه تو را دید.
ــ منو؟ کی ؟ کجا؟
ــ وقتی می رفت سر کار. به ایستگاه چشمهات عادت کرده بود.
ــ چرا به چشمهای من ؟
ــ عاشق چشمهای عسلی تو بود.
ــ عجب! پس چرا من متوجه نشدم. چرا به خودم چیزی نگفت؟
ــ یک روز صبح زود از خونه زد بیرون. می خواست طلوع خورشید رو در چشمهای عسلی تو ببیه! می گفت:(( وقتی به چشمهاش نگاه می کنم، آن روز برام خوش یومن می شه.))
ــ چی شد؟ دید؟
ــ هنوز هوا گرگ و میش بود. مردم از کنارش رد می شدند، نگاهش می کردند و زیر زیرکی می خندیدند!
ــ چرا؟ چه فرقی مگر با روزهای دیگه داشت خنده دار شده بود؟
ــ کفش هاش، کفش هاش لنگه به لنگه بودند! جوراب هم به پا نداشت!
ــ بیچاره، عجب افتضاحی.
ــ تازه آن وقت فهمید چقدر گرفتارت شده.
ــ خدایا کمکم کن! ببینم، می دونی اون الان کجاست؟ چه می کنه؟ آیا فکر می کنی هنوز هم به من فکر می کنه؟
ــ بله ، البته که می دونم ، الان روبروی شما ایستاده ، به چشمهای عسلی شما نگاه می کنه!.
عابد ساوجی


2