شعرناب

حایِر اَوِت


حایِر ، اَوِت
ساعت سه نیمه شب است. از آن شبهایی که اگر رختخواب را ترک نکنم باید تا کلۀ صبح، پهلو به پهلو بشوم، بعد هم مجبور می شوم تا ظهر دراز بکشم و بخوابم. پا درد دارم، نمی توانم روی زمین بنشینم. بهترین جا برای صرف غذا ، پشت میز آشپزخانه است. اما به خاطر سریال های طولانی و چند صد قسمتی ترکیه ای که خانم عاشق این جور سریال هاست، مجبور هستیم سفره را جلوی تلویزیون پهن کنیم. از بالش کوچکی استفاده می کنم می گذارم زیر خودم تا فشار و درد زانوهایم قابل تحمل بشود. زانوهایم گاهی قفل می کنند! چند بار باز و بسته شان می کنم تا خودش را رها کند.
می پرسم: (( این آقا با این خانم چه نسبتی دارند که خیلی خودمانی هستند؟))
مقداری شرح می دهد، حوصله اش سر می رود می گوید: دویست و پانزده قسمت دو ساعته را ندیده ای، در چند دقیقه می خواهی بدانی چه به چه است؟
تبلیغات میان برنامه شروع می شود. معمولا" خانم هایی با تیپ های آنچنانی که با فرهنگ ما جور در نمی آید. خانم زود کانال را عوض می کند!
می گویم: ( داشتیم نگاه می کردیم...!)
می گوید: چیزی ندارد، یکربع تبلیغ است.
دو مجری آقا در طرفین حوریه افشار هنر پیشه ترک تبار پشت به جماعت در سالن نشسته اند، مثل لکوموتیو رانها. افرادی تک نفره یا گروهی به نوبت روی سن می آیند و هنرنمایی می کنند. بعضا" کارهای خارق العاده ای می کنند که انگشت به دهان می مانم. عارف نامی، ایرانی الاصل هم شرکت کرده. با کارهای عجیبی که می کند همه را حیرت زده و وادار به تحسین می کند. کلی خوشحال می شوم که یک هموطن خودمان آنجا هنرنمایی می کند.
یکی از آن سه نفر می گوید: (حایِر). دیگری می گوید: ( اَوِت). نفر سومی که سمت ریاست بر بقیه را دارد پس از مقداری کش و قوس می گوید: ( من دَ دِیروم اَوِت).
می پرسم، اینها چه می گویند؟
می گوید: اولی گفت نه، دومی گفت آره، سومی هم گفت آره، یعنی اینکه، دو به یک، نظر مثبت دادند.
بازهم می پرسم...؟
این بار با لفظ خودمانی می گوید: پاشو برو به کارهای خودت برس. تو اینکاره نیستی، برو تلویزیون خودت را روشن کن فوتبالت را تماشا کن!.
با بی میلی دستهایم را می گیرم به دسته مبل تا فشار کمتری به زانوهایم وارد شود. لنگان لنگان خودم را به اطاق می رسانم و کانال سه را میزنم. آقای احمدی مجری برنامه ورزشی با آقای مازیار، کارشناس فوتبال، گرم صحبت هستند. هر دو از سر شناسان فوتبال بخصوص لیگ بر ترهستند. از حرف هایشان متوجه می شوم وسط نیمه بازی بارسلونا و سِویاست و یک بر صفر به نفع بارسلوناست. وقتی آقای خیابانی بازی را گزارش کند بازی جذابی خواهد شد. انگار با گزارش مهیج خود به بازیکنان انرزی منتقل می کند وبازی خوب و دیدنی از آب در می آید. وقتی توپی از دست می رود می گوید: باد آورده را باد می برد...!
تصمیم می گیرم بازی شروع نشده بگیرم بخوابم، اگر بازی شروع شود باید کبریت بگذارم زیر پلک هایم!.
بخاطر درد زانوهایم، گاهی چند عدد سیر ترشی می خورم. تا حدودی مؤثر می افتد اما سعی می کنم وقتی بخورم که قرار نیست صبح جایی بروم. اول یک دانه خوردم.
خانم گفت: مگر قرار نیست فردا بروی...؟
گفتم، حالا که قرار است بو بدهم چه یک دانه ، چه صد دانه!. یک پیاله سیر را قرچ - قروچ خوردم. خانم روسری اش را آرام کشید جلوی دماغش!.
قبل از اینکه صدای خیابانی را بشنوم تلویزیون را خاموش می کنم. با اینکه اول شب بود و تازه شام خورده بودم، چنان خسته بودم که سرم را گذاشتم نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با صدای غُرولندی از خواب پریدم. همسرم بود که در خواب داشت دعوایم می کرد که چرا نبردم خانه مادرش. روز قبل قرار بود ببرم موکول کردم به وسط هفته که نشد...
سه ساعت خوابیده بودم، خواب از سرم پریده بود. از رختخواب بیرون امدم. در اینگونه مواقع ترجیح می دهم بنویسم تا بخوانم. موضوعات زیادی جلوی چشمانم رژه می رفتند. از داستان شعر گونه خانم مرضیه عابد تا داستانهای خانم زنگنه و...
همسرم در خواب با صدای بلند گریه می کرد! از حرفهایش معلوم بود شکایت مرا به مادرش می کند. سرفه بلندی می کنم تا در خوابش وقفه ایجاد کنم...


3