اما... من ندیدمعملیات فتح المبین از روز قبل آماده ء عملیات بودیم بچه ها با شوخی میگفتند این آجیل. آجیل شب عملیاته تشخیص بچه ها درست بود ساعت ده شب دستور حرکت دادند یک ساعت بعد به شیاری رسیدیم که روی خاکریز خط مقدم ایجاد شده بود گذشتیم نمیدانم چند کیلومتر پیاده رفتیم اما چند ساعت به صورت ستون یک میرفتیم دم دمای سحر بود که با منور دشمن همه درازکش شدیم منور دشمن باعث شد اطراف خودمون را ببینیم در یک نعل اسبی گیر افتاده بودیم نامردها از سه طرف به روی ما آتش گشودند همه تیرهای دشمن رسام بود (رسام بخاطر اینکه مسیر تیر را نشون میده کمی دلهره بیشتری ایجاد میکنه) انکار با تیر رسام روی سر ما سقف حصیری بافته بودند حدود نیم ساعتی بود که کاملا زمینگیر شده بودیم بجز علیرضا ناصری که بطور خمیده به همه نیروها سرکشی میکرد هیچ کس حرکتی نمیکرد بچه ها که رو زمین خوابیده بودند یکی یکی شهید میشدند اما حتی یک تیر هم به ناصری اصابت نکرد من با نوک سر نیزه زمین را کمی گود کرده بودم واز بسیحی 15ساله ای که بغل دستم بود خواستم او هم داخل گودی بیاید چیزی نگذشت که بسیجی15 ساله به من گفت: ...((دیدم رسیدیم اونجا را ببین ، دارم می بینمش )) با دست جلوتر را نشون داد... هرچه دقت کردم چیزی ندیدم اهمیتی ندادم ...چند ثانیه بعد حس کردم زانوی پای راستم داغ شده دست بردم دیدم خیس است دستم را بردم جلوی نور منور دیدم خون است دوباره دست زدم به زانوی پام نه!! من تیر نخوردم... نگاه متوجه بسیجی 15 ساله شد... راحت گرفته خوابیده یکهو متوجه حرفهای چند لحظه قبلش افتادم ((دیدم رسیدیم اونجا را ببین ، دارم می بینمش )) اون لحظه اون بسیجی چه چیزی دید که من ندیدم 30 سال از آن تاریخ میگذره منِ احمق هنوز نفهمیدم اون بسیجی 15 ساله چی دید با شهادت این بسیجی طلوع سحر برآمد هوا روشن و روشن تر میشد وما بدون اینکه کاری کرده باشیم ابتدا جبهه سمت راست فتح شد و آتش آن از روی ما قطع شد و به کمک ما آتش گشود و بلافاصله جبهه مقابل ما هم فتح شد و خاکریز را فتح کردیم اما هنوز ... ... ادامه دارد
|