فصل ششم (آغاز زندگي مشترك ) قسمت دوم فصلهاي يك زندگي نويسنده: ژيلا شجاعي (يلدا) فصل ششم (آغاز زندگي مشترك ) قسمت دوم صبح روز بعد ستاره همراه بابك راهي سفر شد بابك كليد منزلي در شمال رو كه متعلق به دوستش بود رو قرض گرفته بود. اونا با اتوبوس راهي سفر شدن وقتي به ترمينال رسيدن بابك به ستاره گفت ستاره خانم با ساك اينجا روي اين نيمكت بشين من برم ببينم اين ماشين كي مي رسه. هنوز دور نشده بود كه يك اتوبوس آبي رنگ كه شيشه هاش از فرط كثيفي دودي به نظر مي اومد وارد ترمينال شد و كنار نيمكتي كه ستاره روش نشسته بود توقف كرد. ستاره داد زد بيا بابك جان اتوبوس رسيد. بعد زير لب گفت واي چه اتوبوس قراضه اي با اين بايد بريم تا شمال من كه هلاك مي شم . بابك كه صداي ستاره رو شنيد گفت : اي واي چه قراضه ؟ ستاره گفت آره ديگه . بعد در حاليكه ساك رو به بابك مي داد گفت بدو برو جا بگير همين جلو . شاگرد راننده كه يه شلوار كرم رنگ رنگ و سو رفته پا ش بود و مرتب آب بينيش رو با آستين بلوز كهنه اش پاك مي كرد از اتوبوس پريد پايين و با لهجه رشتي گفت : بليط بليط لطفا بليط بديد سوار شيد. بابك دستش رو برد به جيبش و دو تا بليط رو كه تو جيبش مچاله شده بود در آورد و گفت آقا دو نفر. بعد گفت مي شه جلو بشينيم . شوفر خنديد و گفت برو داداش برو هواتو داريم بعد خنده اي كرد و گفت: تازه عروس دوماديد؟؟؟ بابك گفت آره با جازه اتون. پشت بابك ستاره بود . ستاره پشت پيراهن بابك رو گرفته بود و به محض بالا رفتن بابك از اتوبوس ستاره هم بالا پريد و جلوي اتوبوس روي يك صندلي نشست. بابك ساك رو بالاي سر جايي كه ستاره نشسته بود گذاشت و خودش هم كنار ستاره نشست . بعد به ستاره گفت : خسته كه نشدي . ستاره گفت زياد راضي نيستم اما خوب در كنار تو خستگي معني نداره. بابك گفت منم همينطور خانمي. شاگر شوفر مرتب فرياد مي زد بليط بليط تا اينكه اتوبوس پر شد. يه عده هم كه بين راه پياده مي شدن پول دادن و سرپايي سوار شدن . بعد از ده دقيقه مرد چاقي كه يه شلوار آبي، رنگ و رو رفته و پيراهن چارخونه كهنه اي پوشيده بود از پله هاي اتوبوس بالا اومد و گفت: خوب پر شد!!! بريم. شاگر شوفر گفت: آره برار جان بريم پر شده. راننده چاق گوشه لبش يه سيگار گذاشت بعد شاگرد شوفر سيگار رو براش روشن كرد. راننده انقد چاق بود كه به سختي پشت صندلي راننده جا مي شد بعد از كلي جا به جا شدن روي صندليش آيينه جلوي اتوبوس رو ميزون كرد و راديوش رو روشن كرد. راديو با خِِر خِر زياد روشن شد و صداي نامفهومي به گوش رسيد همه سر جاشون نشسته بودند. ستاره كه جلو نشسته بود از بوي سيگار راننده حالت تهوع بهش دست داده بود. گوشه روسريش رو روي بينيش گرفت و گفت : اَه اين مي خواد همش سيگار بكشه. راننده كه صداي ستاره رو شنيده بود از آيينه نگاه كرد بعد پنجره رو باز كرد و ته سيگارش رو از پنجره بيرون انداخت و گفت خوب سفت بشينيد بريم بعد گفت: يه صلوات بفرستيد به اهل قبور. صداي صلوات تو اتوبوس پيچيد. ستاره كه كنار پنجره نشسته بود به بابك گفت: كاش جلو نمي شستيما . بابك گفت مي خواي بريم عقب. ستاره گفت: نه ولش كن . نزديك ظهر بود كه ستاره حسابي خسته شده بود به بابك گفت . نمي خواد نگه داره. بابك گفت: خسته شدي. ستاره گفت : آره بابا از صبح نشستيم يه دستشويي كه بايد بريم تازه نزديك ظهره براي ناهار مگه نگه نمي داره. بابك از جا بلند شد و يواشكي زير گوش شاگرد شوفر چيزي گفت: شاگرد شوفر گفت: آقا ساعت يك نگه مي داره . بابك نشست سر جاش و به ستاره گفت: يك براي ناهار نگه مي داره. ستاره گفت اي بابا يك ساعت ديگه ؟!! بابك گفت چكار كنيم ديگه بايد صبور باشيم. ستاره كه خيلي خسته و گرسنه شده بود. سرش رو روي شونه بابك گذاشت و گفت پس شب بخير. بابك دستش رو روي سر ستاره گذاشت و گفت شب بخير عزيزم خواباي خوب ببيني. بالاخره ساعت يك بعدازظهر بود كه اتوبوس به يه رستوران بين راهي در شهر رودبار رسيد. راننده اتوبوس رو نگه داشت و از آيينه نگاه كرد و گفت: نيم ساعت ديگه حركت مي كنيم. مواظب باشيد جا نمونيد. ستاره با صداي راننده چشماش رو باز كرد. بابك گفت : ستاره جان بريم پايين. ستاره گفت بابك اول دستشويي پيدا كن كه من مُردم. بابك از شيشه اتوبوس اين ور و اون ور رو نگاه كرد و چشمش به مسجدي كه نزديك رستوران بود افتاد و گفت اوناها يه مسجد اونجاست بعد ادامه داد رستوران هم دستشويي داره. بابك پياده شد و پشتش هم ستاره . بابك موقع پياده شدن از راننده تشكر كرد و گفت خيلي ممنون خسته نباشيد. راننده سرفه اي كرد و گفت خواهش مي كنم فقط سعي كنيد جا نمونيد به موقع بياييد. بابك كه داشت از پله پايين مي رفت گفت باشه داداش . ستاره همين كه پياده شد خميازه اي كشيد و يه گوشه وايستاد . بابك گفت بريم رستوران اونجا دستشويي داره. ستاره گفت: باشه. وارد رستوران كه شدن ستاره از ديدن ديوارهاي كثيف و نمور رستوران حالت تهوع گرفته بود. رو كرد به بابك و گفت من اينجا ناهار نمي خورم . بعدش ادامه داد برو ساك رو بيار مامان كلي خوراكي برامون گذاشته .بابك گفت اي بابا پس ناهار رستوران رو نخوريم. ستاره گفت اَه تو به اينجا مي گي رستوران؟ بابك گفت خوب رستوران بين راهه ديگه ؟ همه اينجا ناهار مي خورن چي مي شه مگه؟ ستاره گفت نه مامان شامي و گوجه فرنگي گذاشته تازه تخم مرغ پخته هم خودم درست كردم بيا بشينيم گوشه اتوبوس همينا رو بخوريم. سالم تره من دوس ندارم تو اونجاي كثيف غذا بخورم. بابك كه چاره اي جز گوش دادن حرف ستاره نداشت قبول كرد . بوي كباب و جوجه كباب توي هوا پيچيده بود بابك خيلي دلش مي خواست كباب بخوره اما حرف ستاره رو گوش داد و رفت پيش شاگرد شوفر كه كنار اتوبوس با يه دستمال يزدي وايستاده بود .گفت داداش يه لحظه در اتوبوس رو باز كن ساكم رو بردارم. شاگر شوفر كليد انداخت در رو باز كرد و با لهجه شيرين رشتي گف: ناهارش حرف نداره ها!! رستورانش خيلي تميز مميزه. بابك تشكر كرد و گفت: نه من و خانم به غذاي رستوران عادت نداريم . شاگرد شوفر ديگه چيزي نگفت منتظر شد تا بابك ساك رو برداره بعد گفت: خوب داداش ديگه چيزي نمي خواهيد كه؟ بابك گفت نه ممنون. ستاره كنار جاده منتظر وايستاده بود تا بابك رو ديد گفت: از گشنگي نا نمونده برام. بعد گفت وايستا برم مسجد زود بر ميگردم بعد گفت: تو دستشويي نمي خواي بري . بابك گفت نه اما بزار بيام دم در منتظرت بمونم. ستاره سريع رفت داخل مسجد و يك ربع بعد برگشت و گفت يادم نبود يه زير انداز بيارم. ما هم با اين مسافرتمون. بابك سرش رو پايين انداخت و گفت ببخشيد شرمنده كه بهت سخت مي گذره. ستاره به بابك نگاه كرد . رنگ و روي بابك زرد زرد بود. ستاره گفت بريم بابا رنگ به روت نمونده بعد چشمش به يه سكوي كثيف و خاكي افتاد و گفت همين جا روي اين سكو مي شينيم. بعدش اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفن: اگه يه روزنامه باشه پهن كنيم هم بد نيستا. بابك گشت اما چيزي پيدا نكرد. ناگهان چشمش به يه مقوا افتاد كه كنار جاده افتاده بود سريع رفت و برداشت و روي سكو گذاشت و به ستاره گفت تشريف بيار بشين. ستاره چاره اي نداشت گفت: باشه ديگه مُردم از گشنگي. بابك سريع ساك رو باز كرد. گوشه ساك يه ظرف بزرگ در دار بود. ستاره در ظرف رو باز كرد بوي شامي اونا رو گشنه تر كرده بود. ستاره گشت و از گوشه ديگر ساك سفره نوني رو بيرون آورد و گفن: بخدا اين بيشتر مزه داره تا بريم تو رستوران كثيف بشينيم كه در و ديوارش حال آدم رو بهم مي زنه. بابك گفت :گوجه ها رو با چي خورد كنم. ستاره گفت اي واي چاقو نياوردم بزار با اين چنگال خودم خورد مي كنم. بعد سعي كرد كه گوجه رو با چنگال خورد كنه . بابك كه دو لقمه از شامي مادر ستاره حالش رو جا آورده بود. بلند شد و رفت دو تا نوشابه گاز دار از رستوران خريد و به ستاره گفت خيلي غذاي خوشمزه اي بود ممنون. ستاره گفت نوشه جان. خلاصه نيم ساعت تموم شد. بابك كه انگار ياد چيزي افتاده باشه گفت برم فلاسك چاي رو آبجوش كنم بيام. ستاره گفت پس زود بيا اين چاقالو ما رو جا مي زاره ها. همه يكي يكي نشستند روي صندليهاشون ستاره پايين كنار اتوبوس منتظر بابك بود. راننده گفت خانم بيا بشين مي ياد ! ستاره سرش رو پايين انداخت و گفت شرمنده من برم دنبالش. هنوز دو قدم برنداشته بود كه بابك پيداش شد و گفت شرمنده شرمنده از همه عذر مي خوام. وقتي ستاره و بابك سر جاشون نشستن هنوز اتوبوس راه نيافتاده بود. بعد از ده دقيقه شوفر با چند تا شيشه آب معدني از راه رسيد . ستاره به بابك گفت انگار منتظر شوفرش بوده نه ما! بابك گفت آره پس خوب شد قبل از شوفر اومديم وگرنه كلي منت سر ما مي زاشت. ستاره خنديد و گفت آره . نيم ساعت از حركت اتوبوس گذشته بود بيشتر مسافرا روي صندليشون خوابشون برده بود . ستاره هم سرش رو روي شونه بابك گذاشته بود . بابك داشت جدول حل مي كرد. بابك گفت ستاره چهار حرفيه تو جيب جا مي گيره ؟ ستاره گفت پول بابك گفت نه چهار حرفي ستاره كه تو خواب و بيدار بود گفت: آهان شانه . بابك گفت آفرين ممنون . ستاره گفت ديگه از من نپرس از جدول خوشم نمي ياد. بابك كه دلخور شده بود جدول رو گذاشت كنار بعد گفت اي بابا ما شانس نداريم. ستاره گفت بخواب تا برسيم. بابك گفت خوابم نمي ياد اما همچين تو ذوقمون زدي كه ديگه حوصله جدول حل كردن رو ندارم.ستاره گفت شرمنده اما من از جدول خوشم نمي ياد. ساعت نزديك هفت شب بود كه اتوبوس به شهر سرسبزه شمال رسيد . بابك بلند شد و رفت پيش راننده و گفت آقا ببخشيد پيچ بعد ما پياده مي شيم. راننده سيگاري رو گوشه لبش گذاشت و گفت باشه داداش. بعد بابك ساك رو از بالاي سرش برداشت و به ستاره گفت: ستاره جون داريم مي رسيم . ستاره كه حسابي خوابيده بود و الان سرحال بود گفت: باشه آخ جون رسيديم . بعد از پنج دقيقه راننده اتوبوس رو نگاه داشت و گفت داداش سفر خوش. ستاره پيراهن بابك رو گرفته كه نيافته بعد به بابك گفت بزار منم پياده شم . بابك گفت: بيا ستاره جون بيا برو جلو. ستاره خيلي به سختي از كنار بابك رد شد و يواش از اتوبوس پياده شد و بعدش بابك هم با ساك سنگيني كه به دست داشت پياده شد و از راننده تشكر كرد. چند دقيقه بعد بابك و ستاره تو تاريكي شب داشتن راه مي رفتن ستاره كنار بابك بود و بابك هم كه ساك سنگين تو دستش بود هي غر مي زد كه واي چقدر سنگينه لامذهب چي توشه ما كه همه خوراكيا رو خورديم چي توشه ستاره گفت غر نزن بدون لباس كه نمي شه . بابك ديگه طاقتش تموم شده بود ستاره گفت بده يه دسته ساك رو به من بابك دلش نمي اومد به ستاره بده اما انقدر ساك سنگين بود كه مجبور شد بعد از اينكه ستاره يه دسته ساك رو گرفت بابك كمي آروم تر شد بعد با لبخند گفت ديگه چيزي نمونده داريم مي رسيم. بعد از ده دقيقه به يه خيابون باريك درختي رسيدن ولي انقدر هوا تاريك بود كه چشم چشم رو نمي ديد . كمي كه رفتن بابك يه كليد از جيبش در آورد و به ستاره گفت خوش اومدي خانم . ستاره گفت اينجاست. بابك در حاليكه كليد مي انداخت در رو باز كنه گفت: بله اينجا خونه رفيقمه يه هفته ازش قرض گرفتم . ستاره كمي خسته بود اما خوشحال بود كه به مقصد رسيدن و با خوشحالي گفت خداروشكر كه رسيديم ديگه برام نا نمونده. در كه باز شد بلافاصله بابك رفت داخل و گفت: صبر كن ستاره جان بزار برم داخل برق راهرو رو روشن كنم. بعد بيا. اينجا خيلي تاريكه ممكنه بخوري زمين. ستاره گفت نه دست من رو بگير بزارم بيام تو اينجا مي ترسم . بابك آهسته دست ستاره رو گرفت و دو تايي وارد شدن. يواش يواش راه مي رفتن بابك سعي كرد كليد برق رو پيدا كنه ناگهان برق روشن شد چراغ ايوون روشن شده بود ستاره كه خيلي خسته بود گوشه ايوون نشست و گفت چه خونه قديمي. فكر كنم ويلاست . بابك گفت شرمنده ديگه ظاهر و باطن همينه. ببخشيد ديگه. ستاره كمي خستگي در كرد و گفت كليد بنداز بريم داخل ببينم اونجا چطوريه. بابك با كليد در رو باز كرد دو تا اتاق تو در تو بود كف اتاق با يه موكت سبز رنگ. رنگ و رو رفته فرش شده بود يك دست موبل سبز رنگ، رنگ و رفته كه حسابي زوارش در رفته بود هم اونجا بود يه اجاق گاز روميزي كنار اتاق خودنمايي مي كرد ستاره داد زد به به آشپزخونه هم كه نداره . بابك گفت اي بابا چقدر ايراد مي گيري از اون اتوبوس پيذوري كه بهتره . ستاره گفت آره خوب اين رو نگي چي بگي . بابك اجاق گاز رو اين ور اون ور كرد و گفت بزار الان يه چايي برات مي زارم خستگيت در بره ستاره گفت نه نه لازم نكرده انقدر خستم . بابك تو جيبش دنبال كبريت گشت و گفت اَه لعنتي پس اين كبريت كو؟ بعدش رفت به اتاق دوم و چند تا لحاف و تشك و پتو آورد و گفت اينا رو بنده خدا تازه خريده مي دوني كه تو شمال از دست اين رطوبت هيچي نمي مونه حالا ميل خودته اگر دوس داري بلند شو برات جا بندازم بخوابي. ستاره گفت نه من روي اين لحاف تشكاي مزخرف خوابم نمي بره تازه انقدر هوا سرد نيست من احتياج به هيچي ندارم بعدش رفت و روسريش رو روي مبل كهنه پهن كرد و نشست و گفت همين جا خوبه تو برو خودت واسه خودت جا رديف كن. بابك دلخور شد و گفت اي بابا چه رفيق نيمه راهي بودي من نمي دونستم . ستاره گفت نه مسئله اين نيست من نمي تونم جاي قريبه بخوابم به زور روي اين مبل نشستم بخدا به دلم نمي شينه چكار كنم تو مقصر هستي مثلا آوردي ماه عسل حداقل هتل مي گرفتي. بابك گفت آره هتل با كدوم پول هر چي داشتم براي عروسي خرج كردم اينم تازه مادرم ازم خواست كه بريم يه هوايي بخوريم وگرنه همينم نمي تونستم فراهم كنم. ستاره تو دلش گفت از بس كه بي عرضه اي. ستاره هيچي نمي تونست بگه تو يه شهر غريب با مردي كه اصلا شناختي ازش نداشت چه مي تونست بكنه . بالاخره با هر بدبختي بود صبح شد . ساعت 7 صبح بود كه ستاره چشماش رو باز كرد احساس كرد كه تمام بدنش خواب رفته. خميازه اي كشيد و بلند شد . بابك تو اتاق كوچيكه خوابيده بود و حسابي خروپوف مي كرد . ستاره در رو باز كرد و رفت بيرون. يه شير آب گوشه حياط بود شير آب رو باز كرد و دست و صورتش رو شست و گفت به به چه هوايي . ستاره بعد از شستن دست و صورتش حسابي حالش جا اومد و شروع كرد به گشتن تو حياط . تو حياط يه باغچه بود پر از گل هاي شب بو و يه درخت نارنج هم وسط باغچه بود. كاشي هاي حياط شكسته بود و از لاي كاشي ها علفهاي خودرو در اومده بود و انقدر ريشه عميقي داشت كه معلوم بود چندين ساله كه اونجا در اومده و هيچ كي قادر به كندن اونا نبود .كنار شير آب يه لگن قرمز رنگ كهنه بود كه لبش شكسته بود و آب گل آلودي توش بود . ستاره اين ور و اون ور رو نگاه كرد ناگهان چشمش به يه مرغابي كله سبز افتاد كه كنار علفاي توي باغچه مشغول خوردن بود و هرز گاهي نوكش رو داخل علفها مي كرد و يه صداي بامزه از نوكش خارج مي شد. ستاره ناگهان داد زد واي عزيزم چه بامزه اي تو بيا پيش من . مرغابي كه تازه چشمش به ستاره افتاده بود صداي غاغايي از خودش در آورد و ترسيد و رفت ته باغچه. ستاره گفت نترس عزيزم بيا بيا الان اين لنگنت رو پر از آب مي كنم بيا بخور. بعدش لنگن پر از آب گل آلود رو خالي كرد و شير آب رو باز كرد و لنگن رو پر از آب كرد و گفت بيا عزيزم آخيه هيچي كي نبوده كه لگن آب تو رو عوض كنه. ستاره براي اينكه مرغابي بيچاره بياد آب بخوره رفت بالاي ايوون . مرغابي كه انگار آب زلال توي لگن براش تازگي داشت دويد و كنار لنگن رسيد و شروع كرد به خوردن آب. هر قطره آبي كه به گلوش مي رسيد سرش رو بالا مي گرفت . ستاره گفت داري شكر مي كني عزيزم. بعد كمي نزديك تر رفت و گفت چقدر خوشگلي تو!!! بعد كمي نزديك تر شد و گفت: تنهايي!!! يار نداري؟؟؟ مرغابي كه كمي ترسيده بود از كنار لگن دور شد . ستاره گفت بيا عزيزم من مي رم تو بيا آب بخور. ستاره رفت داخل هنوز بابك خواب بود . ستاره گفت بلند شو تنبلو ببين چه هواييه.حيف نيست تو اين هوا آدم بخوابه. بابك با صداي ستاره سرش رو برگردوند و گفت سلام ستاره جان ديشب خوب خوابيدي. ستاره گفت آره روي تخت خواب پر قو چرا نخوابم؟ بابك گفت اي بابا يه شب بد بگذرون ديگه بزار قدر خونه رو بدوني؟ ستاره گفت اما ما اومديم ماه عسل . بابك گفت خوب چكار كنم ستاره جون. ستاره گفت من گشنمه ؟ بابك گفت الان مي رم نون تازه مي خرم. ستاره گفت پس براي صبحونه هم يه چيزي بگير. بابك گفت باشه پنير و خامه خوبه؟ ستاره گفت آره ممنون. تا اومدن بابك ستاره تو حياط چرخي زد و اين ور و اونور و نگاه كرد و از تماشاي طبيعت قشنگ شمال حسابي لذت برد. تو اين فاصله مرغابي كله سبزم تو لگن حسابي براي خودش آب تني كرد و بعد از اينكه كلي توي آب لگن بالا و پايين رفت و حسابي خودش رو شست يه گوشه رفت و شروع كرد به خشك كردن پراش و هر بار نكش رو داخل پرهاش فرو مي برد و بعدش حسابي خودش رو تكون مي داد. ستاره كه كل حياط رو ديده بود وقتي چشمش به مرغابي افتاد گفت؟ اي واي چقدر تميز شدي به به پس من ثواب كردم كه آب لگن رو برات عوض كردم. ستاره با مرغابي مشغول بود كه بابك كليد انداخت و وارد شد. تو دستش يه نون تافتون تازه و يه نايلون بود كه توش يه جعبه كوچيك پنير خامه اي با يه بسته كبريت بود . با ديدن ستاره گفت: خوب خوش مي گذرونيا؟ ستاره گفت ببين بابك چه آب تني كرده رغبت نمي كرد تو اون آب كثيف بره تا آب لنگن رو عوض كردم آب تني كرده هيچ كي نيست اين بيچاره رو اينجا تر و خشك كنه. بابك گفت اي بابا كي به فكر اين بيچاره است . ستاره دستش رو دراز كرد و نون رو از بابك گرفت و از تو ساك سفره رو بيرون آورد هنوز توي سفره كمي نون خورده مونده بود ستاره نون خورده ها رو داخل باغچه ريخت باغچه كه كمي خيس شده بود . نون ها رو نمدار كرد. مرغابي كله سبز دويد تو باغچه و شروع كرد به خوردن نونها. بعد از يك ربع بابك اجاق گاز رو روشن كرد و يه كتري كهنه رو كه ته اش سياه بود از آب پر كرد و گذاشت كه بجوشه . بعد ستاره تو قوري فلزي كهنه اي كه اونجا بود چايي رو دم كرد و گفت اصلا آدم رغبت نمي كنه تو اين چايي بخوره . بابك گفت اي بابا انقدر بد دل نباش بخدا تميزه فقط يه كم كهنه است. ستاره گفت: چه كنم ديگه . بالاخره سفره صبحونه توسط ستاره چيده شد نون بربري تازه و بوي چاي تازه اشتهاي ستاره رو دو برابر كرده بود. بعد از خوردن صبحانه ستاره گفت : نمي دونم چرا تو شمال آدم انقدر اشتهاش زياد مي شه . بابك گفت نوشه جان. بابك گفت براي ناهار چه فكري بكنيم. ستاره گفت مي ريم يه رستوران شيك. بابك گفت اصلا پولي ندارم براي رستوران رفتن. فقط مي تونم خرت و پرت بگيرم تو غذا درست كني. ستاره گفت اي بابا هنوز هيچي نشده تو از من توقع آشپزي داري. آخه چي درست كنم ؟ كجا درست كنم؟ اينجا كه آشپزخونه نداره، بابك گفت : من كه پولي ندارم تو رو رستوران ببرم پول سفرم مامانم جور كرده فكر كردي من چكاره هستم يه كارگر ساده كارخونه هستم كه مگه با ديپلم پيزوري من چقد درآمد مي شه داشت. ستاره عصباني شد و گفت: اي اينطوريه پس چي شد اون همه اولدورم بولدورم مامان جونت . دروغ بود يعني تو يه ماه عسل ساده هم نمي توني من رو ببري اي خدا تو ديگه كي بودي كه به پست من خوردي. بابك سرش رو پايين انداخت و رفت تو حياط تا يه سيگاري دود كنه . ستاره با خودش گفت : اي بابا حالا چكار كنم چقدر مامان گفت بيا آشپزي ياد بگير. بعد يه لحظه فكر كرد بهتره يه ميرزاقاسمي درست كنم بعدش داد زد برو حداقل چند تا بادمجون بخر اين رو كه مي توني. بابك به علامت تأييد سرش رو تكون داد و بعد در حاليكه در رو باز مي كرد كه بيرون بره بلند گفت: هر چي مي خواي اس بزن برات بخرم. بعدش راهش رو كشيد و رفت. ستاره با ناراحتي گوشيش رو برداشت و اس زد بادمجون 5 تا ،سير يه بوته ، تخم مرغ 5 تا زود بيا گشنمه. بابك صداي پيامك رو كه از گوشيش شنيد بلافاصله اون رو خوند و تكرار كرد. بادمجون 5 تا ،سير يه بوته ، تخم مرغ 5 تا زود بيا گشنمه. بعدش در جواب نوشت چشم خانمومه من. ستاره با ديدن اس ام اس بابك كمي به خودش مصلت شد. نيم ساعت از رفتن بابك گذشته بود . ستاره با عصبانيت به گوشي بابك زنگ زد و گفت: كجايي رفتي بادمجون بكاري؟ بابك با آرامش گفت: الان مي يام گله من. ده دقيقه ديگه مي رسم. ستاره كمي اضطراب داشت نگران بود كه مي تونه ميرزاقاسمي درست كنه يا نه همين طوري تو فكر و خيال بود كه بابك در رو باز كرد. تو دستش يه نايلون از اقلامي بود كه ستاره اس زده بود و روي دستش هم يه نون بربري داغ برشته . ستاره تا نون بربري رو ديد دويد و مقداري ازش كند و گفت واي مرسي از كجا مي دونستي كه من نون بربري دوست دارم. بابك گفت مي دونستم ديگه. ستاره نصف نون بربري رو خورد بعدش رفت و از توي خرت و پرتاي داخل حياط يه سبد رنگ و سو رفته رو كه لبه اش هم پاره بود برداشت و گفت ناسلامتي يه ظرف درست و حسابي هم نيست كه!!!! بابك نصفه نوني رو كه تو دستش بود برد تو اتاق و گفت الان كلي برات ظرف پيدا مي كنم . بعد ادامه داد خوب خانمي چي مي خواي بپزي ما بخوريم. ستاره گفت كوفته تبريزي. بابك گفت راست مي گي. ستاره گفت كاست و بيار ماست بگير. بعد با لهن مسخره اي گفت: نخير آقا كوفته پيش كشت. تو بايد كوفت بخوري منظورم اين بود. بعد تو چشماي بابك نگاه كرد از گشنگي رنگ به روي بابك نمونده بود گفت مي خوام ميرزا قاسمي درست كنم با سير شمال مزه مي ده.بابك كه ديگه نا نداشت حرف بزنه گفت باشه مرسي . بعد رفت دنبال پيدا كردن يه ماهي تابه براي كدبانوي خونه. ستاره مشغول شد آهسته گفت: خوب اول چكار بايد بكنم آهان فهميدم داد زد بابك بيا اين گاز مزخرف رو روشن كن بايد بادمجون رو كبابي كنم . بابك گاز رو روشن كرد و گفت واي كي درست مي شه. ستاره گفت خيلي زود كمي طاقت داشته باش انقدر هم پررو نباش تو بايد من رو مي بردي رستوران حالا كه دارم برات كلفتي مي كنم پس خفه شو . بابك كه انتظار شنيدن چنين حرفايي رو از ستاره نداشت عقب نشست و گفت باشه بابا حالا تو هي بزن تو سر ما. ستاره گفت چه كنم ديگه من وقتي گشنم مي شه اخلاق ندارم تازه بهت بگم كه اگر من رو اذيت كني بايد منتظر حرف هاي ركيك از طرف من باشي مطمئن باش كه تو زبون كم نمي يارم . بعد ادامه داد حالا بعدم حسابت رو مي رسم. تو خونه انقد بهت گشنگي مي دم كه متاهل شدن يادت بره. بعد همين طور كه بادمجانها رو روي گاز مي زاشت گفت كار كه بلد نيستي پس برو پي كارت آماده شد صدات مي كنم . بوي سير داغ و بادمجان كبابي آب از لب و لوچه بابك راه انداخته بود ديگه داشت كم كم از غذا نااميد مي شد كه ستاره داد زد غذا حاضره سفره رو بيار. بابك كه با يه دستش دلش رو گرفته بود گفت خدا عمرت بده دختر بخدا از گشنگي مُردم. بعد دست دراز كرد و از روي يخچال رنگ و سو رفته و زنگ زده داخل اتاق سفره رو برداشت و به ستاره داد . ستاره گفت خوب پهنش كن ديگه تنبل! بابك سفره رو پهن كرد. بابك از گشنگي نمي دونست چطوري بخوره اما همش به به چه چه مي كرد و مي گفت اي واي چقدر خوشمزه است بعد دستش رو روي شونه ستاره گذاشت و گفت خدايي تا حالا ميرزاقاسمي به اين خوشمزگي نخورده بودم. ستاره گفت خوب بسه لوس نشو غذات رو بخور و برو براي غذاي شب يه فكري كن . بابك يه لقمه كوچيك درست كرد و گذاشت تو دهن ستاره و گفت به خدا جدي مي گم ستاره جون دستت درد نكنه. هر چند خيلي بهم فحش دادي اما غذات خيلي لذيذ بود. ستاره سرخ شد و گفت خوب تقسير خودته من رو آوردي ماه عسل واقعا سورپرايز كردي من رو. بعد ادامه داد: هيچ بدبختي مثل من تا حالا نيومده ماه عسل اين چه ماه عسليه؟ بابك گفت شرمنده انشاا... بعدم جبران مي كنم. ستاره ديگه حرفي نزد از سر سفره بلند شد و رفت يه دستمال كه روي يخچال بود برداشت مشغول پاك كردن گاز شد . بابك حسابي ته ماهي تابه رو پاك كرد بعدش سفر رو جمع كرد و ظرفها رو زير شير آبي كه كنار باغچه بود شست. ستاره خودش هم نمي دونست كه انقدر آشپز قابليه. آخه تا به حال غذا درست نكرده بود .پس اين استعداد خدادادي بود. چند روزي كه اونجا بودند ستاره چند جور غذاي ساده ديگه درست كرد و اخرين روز هم گوجه پلو درست كرد كه بابك انگشتاش رو مي خواست همراه غذاش بخوره . بابك كه حسابي از آشپزيه ستاره خوشش اومده بود گفت بخدا كد بانويي!!! يكي يك دونه اي گل تو خونه اي. ستاره خنده مسخره اي كرد و گفت آره تو هم يكي يك دونه اي بخدا تكي تك هيچ مردي اينطوري خانمش رو نمي بره ماه عسل. بابك سرش رو پايين انداخت. ستاره كه ديد بابك خجالت كشيده گفت عيب نداره مي زارم لاي سيبيل اما دفعه آخرت باشه ها بعدش هم خنديد. بابك هم خنديد و گفت بخدا اول و آخرمه. ستاره چشم غره رفت بعد گفت چه پررو هستي . وا بچه پررو. بابك دست ستاره رو گرفت دو تايي رفتن تو حياط. لحظه شيرين دوست داشتني ستاره و بابك بود. بابك از ازدواج با ستاره حسابي خوشحال بود و هر چي كه ستاره بهش فحش مي داد اصلا عين خيالش نبود. انگار كه به اين موضوع عادت كرده بود. اما ستاره حسابي از بابك دلگير بود و فقط وانمود به خوشحالي مي كرد . دو ساعت تو حياط با هم كلنجار رفتن ساعت نزديك شش بود . ستاره گفت آهاي بزار حاليت كنم من با اتوبوس بر نمي گردما. بابك گفت نه قربان با هواپيما چطوره. ستاره خنديد و با لهن پر اشوه اي گفت:به پا يه وقت بر شكست نشي از اين ولخرجيهات. بابك به ستاره نگاه كرد و بعد دو تايي زدن زير خنده؟
|