تهران 52 قسمت نهمروز ها زمستان به سرعت سپری می شود وپدر عزیزم به دلیل مشکلات فراوان آن ترم نمر ه های مطلوبی نگرفت ولی با همه وجود به زندگی غریبانه ما شادی می بخشید چون ما ما همه کس مان خودمان بودیم وفقط گاهی اوقات از پسر های فامیل که مشغول خدمت سربازی بودند می آمدند وحضور یک آشنا در جمع خانواده مان که در یک اتاق زندگی می کرد چه صفایی داشت طفلکی مامان گلم می رفت توزیرزمین کنار کلکسیون سوسکا می خوابید وما هم لحاف دوشک پهن می کردیم کیپ هم می خوابیدیم یک شب کهپسر خاله های بابام آمده بودند صبح بر خواستم همه خواب بودند وبعد گرفتم خوابیم وبا سر صدای داداش از خواب برخواستم مامان همانطور که پای سماور بود گفت پسر پاشو من زیر چشمی به مامان نگاه کردم وگفتم مامان من که از همه زودتر پاشدم وبقیه زدند زیر خند ه از التماس های من واز انکار وخنده ی آنها که مامان پادرمیانی کرد وگفت آره پسرم راست میگه من هم اون دیدم وسخن مامان باعث شود نیش من باز شود ودیگران هیچ نگویند واز صحبت های آن ها دریافتم که پسر خاله آقاجان برای خدمت سربازی می خواهد تهران بماند واین باعث مسرت خاطر خانواده ما بود هر چند که جا وفضای مناسبی نداشتیم ولی دل هایمان بسیار به هم نزدیک بود از آن زمان بود که پسر خاله هر روز چهارشنبه می آمد ومارا به پارک فرح آباد(؟بعثت)می بردپارک جمع جوری در حاشیه شهر مقابل کارخانه چیت سازی وروغن نباتی قو بود ودر وسط پارک هواپیمایی جنگی قدیمی بود که مربوط به جنگ جهانی دوم بودخلاصه کارمان هر هفته تفریح وتفرج در پارک شد وهر دفع هم برایمان کلی پف فیل می خرید ند واین تغییرات باعث لذت بیشتر مان از شهر بزرگ می شودکم کم به عید نزدیک می شودیم وبا با جان هم به قول خودش عمل کرد وبرای مان یک دستگاه تلویزیون ناسیونال 16 اینچ ویک یخچال برای خانه خرید وتقریبا داشتیم شهری می شودیم تازگی ها عباس آقا همسایه مقابل مان پدرش را بعد سال ها پیدا کرده بود وقصد عزیمت به مشهد مقصد را داشت قضیه عباس آقا از این قرار بود که در کودکی پدر او که قبلن همسرش را از دست داده بود به دلایلی بی پول می گردد وبه همین خاطر فرزندش را به دوستش می سپارد وپس از مدتی دیگر مراجعه نمی کند واین دوست سرپرستی عباس را برعهده می گیر د وبه تهران عزیمت می نماید ودر همان تهران بدورد حیات می گوید وعباس آقای ما هم با کاسبی کنار خیابان ودکه داری وبلاخره کارگری در شیشه گری زندگی به هم می زند وبا دختر یک دلاک ازدواج می کندوپس از داشتن یک دختر ازدواج کرده ودوپسر بزرگ پدرش اورا پیدا می کند وچون در مشهد زندگی می کرد ترتیبی اتخاذ کرد که عباس آقا به مشهد برود پرد عیزمان هم از فرصت استفاده نمود وخانه ای مشترک با عمویم داشتیم آن را به عباس آقا ملکیان داد وخانه اورا اجاره نمود عید آن سال مادر خانه خودمان زندگی می کردیم وکم کم برای خودمان صاحب خانه وکاشانه شدیم وانتقال اندک وسایل مان که انجام شد قصد با توجه به تعطیلات نوروزی قصد عزیمت به ولایت کردیم من در پوستم نمی گنجیدم آیا فصل آن رسیده بود که داداش ناصر ودادش منصور را ببینم وبرای حرکت لحظه شماری می کردم
|