تهران52قسمت هفتم آن شب هم به خیر یا شر گذشت وپدر مادر ومن دادش رضا در تنها اتاق ومکان زندگی مان رفتیم جای که تمام زیبایی های دنیا در آن خلاصه می شود وبا با جان مثل هر شب کتاب را زد بر بغل خود وروانه محل مطالعه اش شود اتاق مطالعه با با جان لامپ کم سوی در مغازه عباس آقا بودودر این مکان یک اتاق ماشین بنز گازوئیلی بود که اتاق خواب زن ومرد فقیری بودکه شب ها پول های کاسبی خود را در آن تقسیم می کردندیک روز با با جان درباره ی این پیرزن وپیرمرد گفت: که مثل هرشب برای مطالعه رفتم نصف های شب بساط پهن کردند وبعد از یک نشئه طولانی پول پول های شان را تقسیم کردند وپانزده ریال (پنزده هزار )ماند که نمی توانستند به دونصف مساوی تقسیم کنند لذا بعد از مباحثه تصیم به خرید نوشابه گرفتند. ومزّه اش به این بود که آقا کوکا می خور وخانم کانادا درای مرد رفت مغازه وگفت :آقا یه نصف کوکا ویه نصف شیشه کانادا به دید عباس آقا هم مات مبهوت مانده بود وبه مردک گدا توضیح می داد که شیشه روشرکت پرس کرده اگر بازش کنم به در د نمی خورد واسرار پیرمرد برای حل مشکل خودش عباس آقا هم هیچ راهی پیدا نکرد .آمد سمت من واز من خواست کاری بکنم
|