یامهدی آقــا جـان نـخوان... هـر دوشنـبـه و پـنـج شنبـه داغ ِ دل تـازه میکـنی کـ چـه ؟ کـم غصـه داری ؟! پـرونـده من کـ خـوانـدن نـدارد عـزیـز دل خستـه ام از ایـن احسـاس هـای فـلـه ای ؛ پُـرَم ... بـدجور ... نـه ! مـن یکی اهل عمـل نمیشـوم ... راوی ارونـد میگفت کـ تـو روی مـا حساب بـاز کـرده ای ؛ جـسارت است ولی ، مـعطـل مـن یـکی نبـاش...! گفتی تا انگشت های دستت را بشماری برمیگردم... کجایی ک از مردم شهر... انگشت گدایی می کنم ...
|