يه خاطره بدجوري مريض بودم حالمم گرفته بود حسابي منتظر بودم كه نوبتم بشه يكي از آشناهاي قديمي رو ديدم اومد بغل دستم نشست و شروع به صحبت كرد تا كشيد به نماز و نماز خوندن صد تا دليل براي نماز نخوندنش آورد منكه اصلا حوصلشو نداشتم گفتم داداش من مجبور نيستي بخوني نخون تا خدا هم حساب كاردستش بياد بدونه كي به كيه اگه خدا رو قبول نداري چرا دوساعت دليل مياري اگ قبول داريخودش دليل نماز خوندن تازه شم چرا به من مي گي مگه من جاسوسشم برو به خودش بگوتازه تو كه تكليفت براي نخوندن روشن صدتا هم دليل دار ي من بيچاره چي اگه يه روزي بفهم دليل كافي و درستي براي نماز خوند نداشتم چي كاركنم ---------------- يه روز پسرم گفت بابا اگه من نماز نخونم ازم نمي پرسي چرا نماز نمي خوني يه نگاهي بهش كردم و گفتم نماز نخوندن كه دليلش روشنه معلومه كه خدارونشناختي دليل نماز خوندنت و مي پرسم كه ببينم خدا رو شناختي يانه براي غير اون نماز مي خوني
|