شعرناب

صدای مرگ


روی برگ های زرد پاییزی کوچه قدم میزدم وباهرقدم اشکی به
خاطرگذشته...ازدست داده ام فرو میریختم
تنهاقلب شکسته ام میدانست که چه غمی دارم
هرگاه به یاد می آورم که چگونه مراشکستند آتش درونم برپا می شود
ومن برخلاف آنچه که درونم است ساکت و آرام به حرکت ادامه می دهم
من آن پرستوی شکسته بالی بودم که از کوچ پرستوها عقب مانده ام
واینک درسرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز میخوانم
آوازی که آنرا یکی از انسانها حتا یکی از آنها نشنید واگرشنید درک نکرد
((وای بر من)) همه جاشب است نه ستاره ای ،نه نوری،تنها صدایی ازدور
دست می آید...،،،


0