نامهاي كه آقا معلم را در روز معلم منقلب كردنامهاي كه آقا معلم را در روز معلم منقلب كرد نزديكيهاي روز معلم كه ميشد، شوق و هراسي در دلها به جريان ميافتاد؛ شوق از اين جهت كه روز معلم، آقا معلم سخت نميگرفت و درس نميپرسيد، بيشتر لحظات به شادي ميگذشت، بچهها شيريني ميخوردند و به معلمشان كادو ميدادند اما هراس، هراس از اينكه نكند هديهاي كه براي روز معلم آوردهاند، از ديگر بچههاي كلاس كمتر باشد و خجالت بكشند. روز معلم كه ميرسيد، بچه نميدانستند چرا همان معلمي كه تا آن روز، به چشمانشان نگاه ميكرد و از عمق جان با آنها سخن ميگفت، نميتوانست زياد به چشمان دانشآموزان خيره شود. روز معلم كه ميرسيد برخي بچهها دوست داشتند، هداياي خود را جلوي چشم ديگر دانشآموزان به آقا معلم بدهند و عدهاي ديگر هم سعي ميكردند در راهروي مدرسه يا دفتر، جايي كه جز خدا و معلم كسي از هديهشان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه كنند. اما شايد شيرينترين لحظات دانشآموزان زماني بود كه معلم ميخواست هدايا را جلوي شاگردانش باز كند؛ راستش اكثر معلمها كادوها را جلوي دانشآموزان باز نميكردند شايد نگران شرمندگي دانشآموزاني بودند كه هديهاي تهيه نكردند يا هديهشان از لحاظ مادي كم ارزش بود و دوست نداشتند هيچ دانشآموزي به خاطر هديه روز معلم خجالت بكشد. ولي اصرار و كنجكاوي دانشآموزان باعث ميشد كه آقا معلم براي شادي دل شاگردانش هم كه شده كادو را در كلاس جلوي ديگران باز كند. * «آآآقا اجازززه آخه امممروز...» آقاي معلم در حال باز كردن هدايا و تشكر از دانشآموزان بود كه محمدعلي محمدي دانشآموز سوم ابتدايي مدرسه نفس زنان در كلاس را زد؛ آقاي معلم هم با اينكه آن روز خيلي مهربانتر از روزهاي قبل بود براي اينكه كلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلي گفت «نميداني نبايد دير سر كلاس برسي برو از آقاي ناظم نامه بگير». محمدعلي هم كه زبانش لكنت داشت، جواب داد «آآآقا اجازززه آخه امممروز....» آقاي معلم خيلي آرام بود اما نخواست كه بچهها روز معلم بي نظم باشند، به همين دليل گفت «همان كه گفتم. برو نامه را بگير بعدش بيا سر كلاس». * قطرات اشك چشمان آقا معلم زنگ تفريح به پايان رسيد اما آقا معلم و دانشآموزان هنوز سر كلاس بودند؛ آخر آقا معلم داشت از خاطرات دوران دانشآموزياش و شيطنتهايي كه داشت براي بچهها تعريف ميكرد و آنقدر جالب بود كه همه ماندن در كلاس را به بيرون رفتن ترجيح داده بودند. هنوز چند دقيقهاي از نواخته شدن زنگ پايان تفريح نگذشته بود كه آقاي ناظم جلوي در كلاس آمد و كاغذي را به آقا معلم داد؛ آقا معلم در حالي كه به متن كاغذ نگاه مي كرد، به پشت ميزش برگشت. انگار مطلب مهمي در كاغذ نوشته شد بود چرا كه يكدفعه حال آقا معلم يك جوري شد؛ قطرات اشكي كه دور چشمانش حلقه بسته بود را پاك كرد و بدون اينكه حرفي بزند، از كلاس خارج شد. با رفتن آقاي معلم از كلاس، همهمهاي در كلاس شروع شد. *20 سال بعد: اين روزها آقاي معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن كتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است كه تا دقايقي متوجه زنگ در نميشود اما كسي كه پشت در است، منتظر ميماند. آقا معلم كمردرد دارد و به همين دليل، كمي طول ميكشد تا در را باز كند و آن سوي در، چشمش به مردي جوان ميافتد كه در حالي كه دسته گلي به همراه دارد، به او سلام ميكند. آن جوان خودش را معرفي ميكند؛ او همان محمد علي است؛ در همان مدرسه كودكي خود، معلم شده است و هنوز كه هنوز است معلمش را آقا معلم صدا ميزند. آقا معلم آن روز صندوقچهاي كه به گفته خودش بهترين خاطرات زندگياش در آن بود را باز كرد و برگهاي را به محمدعلي نشان داد روي برگه نوشته بود: « آقا معلم، من شما را خيلي دوست دارم. راستش رويم نميشد جلو بقيه بچهها اين نامه را به شما بدهم.ترسيدم دوستانم مرا مسخره كنند. آقا معلم شما اگر نبوديد من بي سواد بودم. من ميخواهم مثل شما معلم شوم، پس كاري كنيد كه من معلم بشوم؛ آن وقت روزي كه معلم شدم، ميآيم و به شما ميگويم كه هديه من به شما، اين است كه مثل شما معلم شدم و راهتان را ادامه دادم. آقا معلم پدرم مريض است برايش دعا كنيد. دوستتان دارم، محمدعلي محمدي». محمدعلي به سرعت دست آقا معلم را بوسيد و خودش را در آغوشش افكند؛ آقا معلم لبخندي زد و گفت «محمدعلي من به وعدهام عمل كردم و تو معلم شدي». محمدعلي در پاسخ لبخند آقا معلم، با تبسمي گفت «معلم شدم تا راهتان را ادامه دهم، اين هم هديه من براي شما». منبع نامعلوم!!!
|