شعرناب

آن پیرزن که بود


مدتی بود که بیکار بودم و این ماجرا منو بد جوری عذاب میداد آنروزی که پیرزن را سوار کردم همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت او را تا مسافتی که گفت رساندم و هر چه اصرار کردم که بگو تا شما را دم درب منزلت پیاده کنم قبول نکرد فقط موقعی که میخواست پیاده شود چند بار گفت انشااله خدا بهت هر چه میخواهی بدهد و رفت که رفت . فردای آنروز به طور باور نکردنی مشکل اصلی من حل شد و تا به امروز هم الحمدالله مشکلی برایم پیش نیامده و به یاد آن ضرب المثل قدیمی افتادم که میگویند از هر دستی بدهی از همان دست میگیری .


2