شعرناب

تهران 52(داستان زندگی من ودرد بودن)


گاهی اوقات که دلم می گیرد به گذشته سرک می کشم ومی روم به عالم هپروت انگار گوش هایم می شود دود کش دیک بخارلکو موتیو در سربالایی ولی واقعن یادش بخیر وقتی که می گفتند :باباش دانشگاه قبول شده ومی خواهند بروند تهران،بله با با دانشگاه تهران رشته دبیری زیست شناسی قبول شد ه بود .این برایم خیلی اهمیت نداشت وفقط در سر م رویای رفتن به تهران بود ، آن هم از روستای قشنگ وییلاقی مان همانجایی که مادرم زیر بال وپر ما را گرفته بودوما چهار دادش را پرورش می دادکه دو تا مدرسه می رفتند .ومنم که چهار سال ودادش رضا حدودیک ساله بود البته یک سال وچند ماه،بگذاریم وبگذریم که مادر ،مارا باید از راه مشهد وجاده کناره به تهران می برد.واز زمان پیام بابام هرچه سریعتر مهیای عزیمت به تهران شدیم ودر جاده شمال وحالا درحال حرکت درجنگل های زیبایی بودم وبا تمام وجود این زیبایی هارا درک می کردم
آن روزها مادرمان خانمی جوان بود .عین ماه ،با گونه های تپلی ولی کمی بد ماشین ،حدود ساعت هشت صبح رسیدیم تهران شهری بغایت پر دود ومن بچه چهار ساله ای که تا به حال فقط چشمه جوشان وزلال آب دیده بود ودرخت گردو،وقتی که از ماشین پیاده شدم با خودم غرولند می کردم وزیرلب می گفتم :تهران ،تهران؟! همین است. ودر همین افکار بودم صدای پسرکی که کوله ای بردوش داشت ومرتب می گفت :واکسی واکسی مرا به خود آورد.وبه سمت دیگر که نگاه کردم پسر دیگری را دیدم که شلوار نیم دار پاره ای در پا داشت وداد می زد شانسی ،شانسی،هرکه می خواست شانس اش را امتحان کند می رفت جلو سکه ای راداخل سطل پر آبی می انداخت واگر شانس با اویار می بود وسکه داخل لیوان می افتاد.می توانست استکان شربت خاکشیر نوش جان کند.واین هم از شانس در شهری به این بزرگی ، خوب بگذریم.در حال حرکت به محله ی زندگی آینده مان بودم .محله ای در جنوب تهران در حولی خیابان منصور، وارد کوچه هشت متری جمشید شدیم.ولی همه چیز داشت الا نشان از جمشید وخدم وحشمش ،کوچه ای بود چپه با خانه های خفه که سمت بالای کوچه جوی آبی بود که غیر از لجن چیزی نمی شد در آن یافت وانتهای این جوی هم حکایتی دارد. نمای خانه ها آجری پر دود انگار اگزوز بالا شهری ها را همین جا ول کرده بودندو این تصاویر لحظه به لحظه بر اندوه من می افزود.....ادامه دارد پایان قسمت اول


2