به مناسبت نمایشگاه کتاب(طنز) به مناسبت نمایشگاه کتاب (طنز شایدم حقیقی ) با نگاهی به دور و برم بلند شدم آرام و آهسته مثل اون وقتایی که میخواستم مامانم با صدای من بلند نشه ولی حالا فرق میکرد طوری باید بدون سرو صدا بلند می شدم که خانمم نفهمه ولی صد رحمت به مادرم این یکی گوشش تیز تره ،بلند شد و بی سلام گفت: کجا؟ گفتم : میخواستم برم صبحانه بخرم هوس کله پاچه کردم ، و اون نگاه معنا داری کرد و گفت: - از کی تا حالا بدون دیگ میرن کله بخرن ! - میدونی خانم دنیا عوض شده جدیدا در ظرف یکبار مصرف هم کله می فروشند - جدی ؟! پس اون کیف توی دستت چیه؟! خلاصه تا از دستش در اومدم صدای رستم پهلوان رو شنیدم که بهم می گفت: الحق که بالاتر از منی هفت خوان منم زحمتش از این کمتر بود ، درب خونه ی دوستم رسیدم با هم قرار گذاشته بودیم اول وقت بریم نمایشگاه کتاب ، در زدم خمیازه کنان گفت: کیه این اول صبحی؟! گفتم: منم رشیدم درو باز کن - رشید این وقت صبح! - آره بابا در و بازکن تازه از دست زنم خلاص شدم گیر تو افتادم زود باش لباستو عوض کن تا بریم. بعد از ده دقیقه کمال پایین اومد و با هم به طرف نمایشگاه کتاب رفتیم ، گفتم :کمال از کجا شروع کنیم غرفه های دوستان شاعر و داستان نویسمون یا بقیه ؟ و او پاسخ داد اول دوستان چون اگر جایی دیگه اول رفتیم دیگه جون نداریم به دوستان سر بزنیم . خلاصه اول به طرف غرفه های دوستان رفتیم ، چه غوغایی بود هر کسی رو که توی دنیای حقیقی و مجازی دیده بودی بیشترشونو میشد اینجا ببینی همه به هم نگاه میکردند و سلام و احوال پرسی خصوصا اونایی که بعد از چندین سال دیدن عسکهای هم تازه در دنیای حقیقی همدیگرو دیده بودند بعضی با تعجب می گفتند : این همون . خانم و آقای... نیست ؟، خلاصه بعد از احوال پرسی تازه خرید کتاب از غرفه دوستان شروع شد ، و من یاد حرف خانمم افتادم که می گفت: ای مرد خدا بگم چیکارت کنه آخه چقدر پول بی زبون مارو میدی کتاب از این و اون خریدن ، اون حافظ و سعدی رو توی برنامه ی موبایل با پانصد تومان برنامشو نصب می کنند و یا بزرگترین داستان نویسا رو بعد تو هی کتاب میخری نخونده اون گوشه میندازی ، ای خدا بگم چیکارت کنه، ای خیر نبینی، ای ... دست توی جیبم کردم برای خرید کتاب چهل و نهم که دیدم پولم کمه دوست نویسنده ام گفت نداری اشکال نداره هدیه به شما گفتم : نه یک دقیقه صبر کن کتابارو بشمارم آها اینم چهل و هشتم به تعداد سالهای زندگیم ، میدونی نیتم امروز خرید کتاب به اندازه سنم بود بذار برای فردا و اون اصرار که ببر و من گفتم: نیتم رو خراب نکن و خسته و کوفته و جیب بدون پول دنبال کمال میگشتم و بلند فریاد میزدم خسته و کوفته از صورتم و تمام بدنم عرق می ریختم به سمت اطلاعات رفتم و گفتم لطفا صدای دوستم کمال ایزدی بزنید و بلندگو با صدای بلند کمال را صدا زد و اون به سرعت پیدا شد و مثل اینکه ناجی خودشو می دید رو به من گفت: خدا رو شکر تو رو پیدا کردم چون یه ریال پول توی جیبم نمونده نگاه کن کلی از کتاب دوستان رو خریدم تازه چندتا هم به من هدیه دادند ،من با دستم زدم روی پیشانیم و گفتم: ای داد باید پیاده بریم ، کمال گفت بذار با تخفیف کمی از کتابارو بفروشیم به اندازه ی کرایه مون ، گفتم فکر خوبیه ولی مگر مشتری پیدا می شد حتی با نصف قیمت ، کلافه بودم سرم پایین بود که خانمی گفت : آقا این کتاب چند؟ با بی میلی گفتم به اندازه ی کرایه مون تا خونه ، گفت :یعنی چند گفتم شما این کتاب ده هزار تومنه ، سه هزار تومن بده خیرشو ببینی ، که فریاد زد ای مرد نا حسابی حق زن و بچه هاتو اینطور حروم می کنی ، و من تازه فهمیدم صدای زنمه و گفتم بدبخت شدم ، کمال نامرد که فرار کرد من موندم و به مشتی کتاب که همشونو خانمم پرت کرد به اطراف و یک زن خشمگین که حالا چند روزه که آرام و قرار نداره و هی غر میزنه و گریه می کنه... از سری داستانهای کوتاه سعید مطوری / مهرگان
|