تضادهای درونی : پنجره (داستانک) زن روبروی مرد نشست. مرد به پنجره نگاه کرد. زن سعی کرد حرفی برای گفتن پیدا کند. مرد گفت: _کجا؟ _چرا؟ زن بلند شد، لباس خوابش را پوشید و مقابل مرد ایستاد. دست او را گرفت. مرد بلند شد. زن خواست او را ببوسد. مرد کارد را از روی میز برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت: _خودت می دانی. _می فهمی. _... _ساکت. _می خواهم آماده شوم؟ _کشتن تو. _خودت می دانی. _می فهمی. _روبروی او هم همین طور ایستاده بودی؟ _خودت می دانی. _می فهمی. *** _بنشین. _گفتم بنشین، حرف دارم. _خبرش را شنیده ای؟ _من کشتمش. مرد بلند شد. زن پوز خند زد. مرد کارد را برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت: _خیانت کردی. _چرا؟ *** مرد سر جایش نشست و به در خیره شد!...
|