شعرناب

فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت هفتم


فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت ششم
ستاره مخصوصاً معطل مي كرد تا حرص خانم فراصتي رو در بياره بعد از چند دقيقه معطلي ستاره كه كلي به خودش رسيده بود بيرون در ظاهر شد. خانم فراصتي كه اخمش تو هم رفته بود تا ستاره رو ديد گفت: خانم نزديك بود علف زير پامون سبز شه كجايي؟؟؟. ستاره با خنده گفت: اي واي ببخشيد كاش ميومدين تو!!! خانم فراصتي گفت: ديگه فرصتي نيست خانم من كار و زندگي دارم نمي تونم تا شب منتظر بمونم. ستاره دوباره با خنده گفت: اي واي بابك جان چرا به هاج خانم زحمت دادين !! خوب خودمون مي رفتيم . خانم فراصتي با حرص گفت: خانم من با صاحب اونجا طي كردم بايد خودم بيام ببينم كارهايي رو كه گفتم انجام داده. ستاره گفت: باشه ممنون ببخشيد تو زحمت افتادين. خانم فراصتي با اخم گفت : خانم زود راه بيفت ديگه وقت تعارف كردن نيست دير مي شه. ستاره رفت كنار بابك و شونه به شونه هم شروع كردن به راه رفتن. خانم فراصتي از اونا جلو زد و گفت: زود بريم تا دير نشده. ستاره پشت چشمي نازك كرد و قدمهاش رو يه كم محكم برداشت. وقتي به سالن رسيدن خانم فراصتي رفت تو سالن و همه جا رو ورانداز كرد و گفت: قرار نيست چيزي روي ميزها پهن كنين؟؟؟؟ صاحب سالن گفت: چرا هاج خانم براي فردا ميزا آماده است. خانم فراصتي گفت: خوب دست شما درد نكنه پس ديگه سفارش ندم ديگه. بعد با خنده گفت: خلاصه مي خوام عروسي پسرم سنگ تموم بزاري. صاحب سالن گفت: حتما خانم خيالتون راحت باشه. ستاره با خودش گفت: چه سالن آشغالي رو كرايه كردن با اين ميز و صندلي قراضه. اما جرات نمي كرد چيزي بگه فقط يه تنه زد به بابك و گفت: واقعا كه!!! بابك كه متوجه اين حركت ستاره نشده بود آهسته تو گوش ستاره گفت: چيه؟؟؟؟ چي مي گي؟؟؟ ستاره گفت: هيچي چي مي گم بعد با لهن مسخره اي گفت: فقط يادت باشه به مامانت بگي برات اسفند دود بده!!! خانم فراصتي كه حواسش همه جا بود گفت: چيه بابك جان ؟؟؟؟ چي شده؟؟؟ بابك گفت: هيچي چيزي نيست. خانم فراصتي به ستاره نگاه كرد و گفت: ستاره جان قشنگ نگاه كن بعدم نگي مادر شوهرم اين طوري كرد و اون طوري كرد!! ستاره با يه لبخند زوركي گفت: نه ممنون شما لطف دارين. وقتي از سالن بيرون اومدن . خانم فراصتي گفت: خوب اينم از سالن بعد گفت: خوب بابك جان تو مي توني بري من و ستاره سر راه يه سر به آرايشگاه مي زنيم. بابك به ستاره نگاه كرد و گفت: كاري نداري شما؟؟؟ ستاره گفت: نه چه كار دارم؟؟؟؟ خانم فراصتي نگاهي به ستاره كرد و گفت: اي بابا چه خداحافظي عاشقانه اي ؟؟؟ ستاره گفت: بله؟؟؟ خانم فراصتي گفت: مگه بابك غريبه است؟ ستاره گفت: منظورتون رو نمي فهمم؟؟؟ خانم فراصتي گفت: منظورم اينه كه وقتي مي خواين از هم جدا بشين حداقل خداحافظي خوبي بكنين مثلا بگين برو عزيزم خدا به همراهت عزيزم يه عزيزمي يه چيزي؟ ستاره خنديد و گفت: آره خوب شما راست مي گين بعد رو كرد به بابك و گفت: كاري ندارم بفرمائيد عزيزم؟؟؟ اما تو دلش گفت: تو مي خواي به من ياد بدي كه چكار كنم ؟؟؟؟ بابك گفت: باشه پس من مي رم بعد مي بينمت. ستاره گفت: باشه برو. وقتي به آرايشگاه رسيدن. خانم فراصتي گفت: خوب خيالم از سالن راحت شد. بعد رفت داخل و در زد و گفت: يا الله صاحب خونه هستي؟؟؟ خانم آرايشگر بلند گفت: بفرما؟؟؟؟ خانم فراصتي رفت داخل و گفت: سلام خانم. خانم آرايشگر سلام كرد و گفت: خوب عروس خانم رو آوردي؟؟؟ خانم فراصتي با خنده گفت: آره ديگه آوردمش كه حسابي اين عروس خانم ما رو بسازي مي خوام عروسم راضي باشه ها. خانم آرايشگر كه مشغول ابرو برداشتن مشتريش بود گفت: رو چشمم حتما خانم خواست ما رضايت مشتريه. بعد با خنده گفت: خوب اين عروس شما كه مو نداره پس بايد مو براش بزارم . خانم فراصتي گفت: به هر حال هر گلي بزني به سر خودت زدي . ما مي خواهيم عروسمون حسابي خوشگل بشه. ستاره خيره شد به خانم فراصتي و گفت: خانم الان موي كوتاه مده . خانم فراصتي با خنده گفت: آره ديگه حرف ديگه اي نداري كه مده مده ؟؟؟ يعني چي كه مده؟؟؟ ستاره ديگه چيزي نگفت: خانم آرايشگر همانطور كه روي صندليش نشسته بود و مشغول ابرو برداشتن مشتريش بود گفت: نگران نباش هاج خانم راضيش مي كنم. خانم فراصتي گفت: باشه ممنون پس ديگه سفارش نكنم ها. خانم آرايشگر كه كار ابروي مشتريش رو تموم كرده بود از روي صندليش بلند شد و دستي به موهاي بلوند تازه رنگ شدش زد و گفت: موهاش رو هم مي خواد رنگ بزاره. ستاره گفت: نه نه رنگ موهاي خودم بهتره. خانم فراصتي گفت: خوب رنگ هم مي كردي خوب بودا؟؟؟ ستاره گفت: نه هاج خانم!! خانم آرايشگر گفت براي اين پرسيدم كه اگر مي خواد رنگ بزاره بايد دو ساعت زودتر بياد. خانم فراصتي نگاهي به ستاره كرد!! ستاره گفت: نه رنگ نمي خوام بزارم. خانم فراصتي گفت: خوب باشه رنگ نمي خواد بزاره . ديگه خودش هر چي مي خواد. خانم آرايشگر گفت: خوب پس فقط مو كاشتن و مكاپ و ايناست بعد يه كمي فكر كرد و گفت : شما فردا ساعت دو بعدازظهر اينجا باشين. ستاره گفت: دير نيست؟؟؟ خانم آرايشگر گفت: نه خانم من تا ظهر مشتري دارم يه عروسم بايد درست كنم شما فردا دو اينجا باشن براي شش بعدازظهر آماده هستين. خانم فراصتي گفت: باشه پس ما مي ريم. ستاره سرش رو پايين انداخت و رفت بيرون. خانم فراصتي گفت: خوب خانم پس ديگه سفارش نكنم. خانم آرايشگر گفت: نه برو خيالت راحت . خانم فراصتي از آرايشگاه بيرون اومد و گفت: خوب اينم آرايشگاه ببينم شما جوونا قدر مي دونين!!! ستاره سرش رو پايين انداخت و گفت: ممنون لطف كردين. بعدش با هم راه افتادن.
وقتي ستاره به خونه رسيد در رو كه باز كرد ديد مادرش يه زير انداز پهن كرده و روش كلي سبزي گذاشته و مشغول پاك كردن سبزيه. ستاره گفت: واي چقدر سبزي گرفتي مامان؟؟؟ مادر گفت: خوشبخت شي ستاره جان چي خوب شد اومدي بيا اينا رو با من پاك كن زودتر تموم شه؟؟؟ ستاره گفت: واي مامان اصلا حوصله سبزي پاك كردن رو ندارم. مادر گفت: ستاره جان؟؟؟؟ ستاره گفت مامان مگه مجبور بودي اين همه سبزي بگيري؟؟؟؟ مادر گفت: خوب دختر جون سبزي قرمه و سبزي پلويي و كوكويي احتياج مي شه اين همه كجاست؟؟؟؟ از هر كدوم سه كيلو بيشتر نيست ؟؟؟ ستاره گفت: مامان شب عروسيم بشينم سبزي پاك كنم. مادر دسته سبزي رو كه پاك كرده بود تو سبد انداخت و با خنده گفت: خوب شگون داره مادر. ستاره گفت: اي واي مامان از دست تو باشه بزار يه كم استراحت كنم سهم من رو بزار مي يام پاك مي كنم. مادر گفت: اي تنبل ؟؟؟؟ ستاره گفت: مامان حوصله ندارم اين زنه حسابي رفته بود رو عصابم؟؟؟ مادر گفت: منظورت مادر بابكه؟؟؟ ستاره گفت: هم خودش هم مادرش الهي بره به درك؟؟؟ مادر گفت: اي واي اين چه نفرينيه ؟؟؟ براي چي مادر ؟؟؟ ستاره گفت: هيچي نگو مامان كه دلم خونه؟؟؟؟؟ مادر گفت: اي بابا ستاره جان چيه باز از راه نيومده دمغي. ستاره چيزي نگفت. رفت تو اتاقش و در رو بست. مادر گفت: اي ستاره بي معرفت؟؟؟؟
ستاره كمي بي حوصله بود.سرش رو روي ميز كامپيوترش گذاشت بعدش چشماش رو بست . همش فكر فردا بود. هنوز هم باورش نمي شد كه قراره فردا لباس عروسي تنش كنه. با خودش گفت: خدايا يعني من بالاخره عروس مي شم يعني فردا مي رم خونه بخت. همين طوري در حال فكر كردن بود صداي مادر رو شنيد كه بلند بلند مي گفت: ستاره پير شي مادر بيا اينا رو با هم پاك كنيم از كمر افتادم. ستاره بلند شد و لباسش رو در آورد و رفت نشست كنار مادر. مادر گفت: ستاره جان اخمت رو باز كن ناسلامتي فردا جشن عروسيته!!! ستاره گفت: مامان يه دلشوره عجيبي دارم!! مادر گفت: اي خدا مامان اين دلشوره ها طبيعيه به دلت بد راه نده. بعد يه دسته سبزي رو گذاشت كنار ستاره و گفت: بيا مادر اين شويد و جعفري رو هم تو پاك كن من ديگه خسته شدم. بعد در حاليكه دستش رو به كمرش مي گرفت و با آه و فقان از جاش بلند مي شد گفت: راستي امشب بابات مي ياد . ستاره گفت: اِه راستي؟؟؟ مادر گفت: آره ديگه فردا رو هم مرخصي رد مي كنه . بعد با خوشمزگي گفت: آخه عروسي يه دونه دخترشه ديگه. ستاره گفت: واي دستش درد نكنه بابا . غافل گير شدم بخدا. مادر گفت: خوب ديگه پس اخمات رو باز كن و بخند. ستاره نشست به سبزي پاك كردن و هي مرتب غر مي زد و مي گفت: واي مامان از دست تو چرا انقدر سبزي گرفتي. مادر ستاره كه تو آشپزخونه مشغول سرخ كردن پياز بود گفت: واي ستاره حرف نزن سبزيت رو پاك كن . بعد گفت: واي چه آشي بشه؟؟ سبزي تازه . با پياز داغ و سير داغ و نعنا داغ . ستاره گفت: مامان كم بابا رو تحويل بگير؟؟؟ مادر گفت: آخي دلت مي ياد؟؟؟ بيچاره ديگه آدرس خونه يادش نيست. صبح تا شب داره تو كارخونه سگ دو ميزنه واسه خوشبختي تو؟؟!! ستاره گفت: آره بخدا راست مي گي مامان. بعد بلند شد و با دستهاي گِلي رفت تو آشپزخونه و گفت: واي مامان چه آشي . مادر گفت: واي واي ستاره برو سبزي ها رو پاك كن زود دير مي شه. ستاره گفت: وا خوب گشنمه!!! مادر گفت: نپخته كه ستاره جان. ستاره رفت سرجاش نشست و گفت: مامان الان ايكي ثانيه پاكشون مي كنم. آخ جون بابا جون مي ياد.. مادر در حاليكه با قاشق آش رو مزه مزه مي كرد گفت: نمكش كمه؟؟؟ بعد بلند گفت: ستاره جان سبزيا پاك شد. ستاره گفت: واي مامان هفت ماهه دنيا امدي مگه؟؟ مادر گفت: زود تنبل خان من اون همه سبزي رو پاك كردم اين يه ذره ديگه چقدر مگه كار مي بره. ستاره گفت: باشه بابا الان پاك مي كنم.
بوي آش رشته و پياز داغ و سير داغ همه جاي خونه پيچيده بود. ستاره كه سبزي رو پاك كرده بود سبد به دست رفت تو آشپزخونه و گفت: واي مامان چه بوي گند سيري راه انداختي؟؟؟ مادر گفت: اي بابا خيلي دلت بخواد بعد يه قاشق از آش رو چشيد و گفت: واي چه آشي شده ستاره؟؟؟ ستاره گفت: آره مامان منم هوس كرده بودم بخدا. بعد ادامه داد مگر بابا بياد كه تو آش درست كني.
ساعت نزديك هشت بود كه پدر ستاره با لباسهاي روغني و چهره خاك آلود از راه رسيد. به محض رسيدن يه راست رفت تو آشپزخونه و گفت: واي : زن چه بوي آش رشته اي راه انداختي بخدا تا چهار تا كوچه اونطرف تر هم بوش مي اومد. مادر گفت: خوب وقتي آقاي خونه مي ياد خونه بايد آدم آش رشته بار بزاره ديگه. ستاره خنديد و گفت: واي بابا برو دست و روت رو بشور الان مامان رو بوس مي كني صورتش سياه مي شه. مادر خنديد . باباي ستاره دويد دنبال ستاره و گفت: نه بزار تو رو بوس كنم الان نومزدت بياد تو سياه سوخت رو ببين پس بزنه. ستاره دويد تا دست پدرش بهش نرسه و گفت: من كه از خدا مي خوام بابك گورش رو گم كنه. مادر گفت: واي ستاره چه حرفا مي زني تو؟؟؟ ستاره خنديد و گفت: جدي مي گم بخدا؟ پدر دست از شوخي برداشت و رفت تا دست و روش رو بشوره و لباساش رو عوض كنه.


2