آبمان را قطع کردند آبمان را قطع کردند نوشته : عبدالله خسروی ( پسرزاگرس ) ماه محرم بود .. پرچم سیاه کهنه ای بر سردر خانه کوچک و محقری خودنمایی میکرد .. از سر ووضع خانه میتوان فهمید که خانواده گمنام و فقیری در آن بسختی زندگی میکردند .. زن که آثار غم ، رنج و نداری از سر و صورت رنگ پریده اش میبارید ماموران دولتی را که از خانه اش دور میشدند با ناراحتی تماشا میکرد .. برای دومین بار بود که آب خانه اش را قطع میکردند .. زیر لب ناسزایی گفت .. در را با خشم و ناراحتی محکم بست و وارد اتاق کوچک وفقیرانه اش شد .. در این بن بست خاموش او با دختر وپسر کوچکش زندگی سختی را میگذراندند .. شوهرش را یکسالی بود بعلت سقوط از ارتفاع در یکی از ساختمانهایی که کار میکرد ازدست داده بود .. دختر به مادرش نگاهی کرد وگفت : مامان باز آبمان را قطع کردند .. مادرش آهی کشید و با سر حرف دخترش را تایید کرد .. دختر با ناراحتی کودکانه اش از پنجره اتاق نگاهش را به دوردست ها دوخت و در فکر فرو رفت .. تلویزیون سیاه و سفید خانه شان داشت برنامه ای در رابطه با محرم پخش میکرد .. پسر کوچک خانه که داشت برنامه را نگاه میکرد با شنیدن حرف خواهرش در رابطه با قطع آب بغضش ترکید وصدای گریه اش بلند شد .. مادرش با ناراحتی و تعجب گفت : چرا گریه میکنی عزیز مادر ؟ پسر همچنان که چشمش به صفحه تلویزیون بود گفت : مامان من میترسم .. مادرش هراسان جلو رفت واو را در آغوش گرم خود گرفت وپرسید : واسه چی عزیزم ؟ پسر گریه کنان جوابداد : میترسم ماموران بر گردن و سرمون رو مثل امام حسین ببرند .. چون امام حسین هم اول آبش رو قطع کردند و بعد سرشو بریدند .. مادرش زار زار گریست ..
|