شعرناب

سالهایی که با حسرت گذشت


چند روزی بیشتر از جوانی ام نمانده است و من بقیه عمر خود را با حسرت سالهای از دست رفته میگذرانم .. بهار فرصتی برای شادی و لذت بردن از زیبایی های خدا در زندگی ست اما در فصل سرسبزی عمر من جوانی آزاد نبود .. آن ایام شادابی وطراوت را پشت دیوار افکاری بسته و زیر چادر سیاه ترس از گناه و خدایی مهربان سرد وخاموش گذراندم .. گاهی بعضی حرفها آنقدر مرا از خدا و عذابش میترساندند که میترسیدم چایی رام را با فوت سرد کنم .. پس از سالها هنوز هم نمیدانم چرا بعضی وقت ها با سایه ها حرف میزدم .. آن روزها برنا بودم و پر از انرژی ولی با افکاری چون پیرمردی که لذتش از زندگی را برده و اکنون در سالهای آخر عمر توبه کرده و به فکر خدا وقیامت افتاده روزگار را میگذراندم .. غروب ها برای رهایی از دل خستگی های زندگی حقیقی با خیالم که دربست در اختیارم بود به کوچه های رویا میزدم و هر از چند گاهی رد یک آرزوی زیبا را میگرفتم و تا به مقصد نمیرسیدم رهایش نمیکردم ..
گاهی در خیال هایم در دشت های سرسبز و آزاد با صدای بلند ترانه های عاشقانه میخواندم و گاهی وقت ها هم با غزلی از حافظ و خوردن پیاله ای از شراب ناب زیر درخت سیب زندگی باخوشی ها رقص دلفریبی میکردم .. حالا و در گذر زمان و یادآوری سالهای دور از خوشبختی هر وقت به اون روزها سرک میکشم بوی آرزوهای سوخته روحم را سخت آزار میدهد .. اگر به آن اندازه که از خشم خدا و عذاب جهنم از مهربانی وبخشایش بیکران پرودگار و ارزش زندگی برایمان میگفتند شاید هیچ جوانی پیدا نمیشد حسرت فصل بهار را بکشد .. اگر دیروز که گذشت را با افکار امروزم زندگی میکردم اکنون بجای این سطرهای تلخ ومجروح با ادبیاتی شیرین خاطرات آن ایام را مزه مزه میکردم ..
عبدالله خسروی (پسرزاگرس)


2