شعرناب

بربالین خیال1


من یک معلم جوان هستم.مدرسه ی من بسیار دور است و
شاگردانم دور تر.طبق عادت هر روزه ام شادی را به چشمانم
هدیه میدهم.با احساس مسح کرده و بر سجاده ی محبت ،
نماز عشق میخوانم.نزدیک به دم دم صبح عطر تند چای لاهیجان
خانه ام را زینت میدهد.ماهی شناور در رویاهایم هستم.
پله های کلبه ی ناز من یکی یکی از زیر پاهایم فرار میکنند...
خیابان مثل بقیه ی روز نیست، آرام است و دقیق و تازه!
من عاشق ماشین قراضه ی همسایه ام هستم;چون هر روز
سوی آشیانه دل میبرد و به آرام خانه ی دلم باز میگرداند
مثل صاحبش دلش جوان و رویش پیر نماست.دستگیره ی در
ماشین بی اعتنا از بی توجهی را فشار داده و نا امیدی را در
نطفه خفه میکنم.هوا امروز سوز شیرینی دارد و فراحی دل پذیر.
همسایه ی پیر ما هم از راه میرسد،دستهایش را به هم میمالد
و محبت را به هر دو پیشکش می دهد.روزش را با نام رازق
دیرینه اش مزین میکند و سوار ماشین می شود.تعارفات معمول و
کلیشه ای یم را شروع میکنم تا پس از عمری پیر مرد را از کار
کردن باز دارم و به استراحت وادارش کنم.آغور سینه ی مادر
نوشدارویی جاودان در وجودش جاری شده که کار را به خواب
ناز ترجیح می دهد و دوباره که نه ، برای چندمین بار جام
قهرمانی را در دستانش نگه میدارد و من فقط در دل برای
آرزوی سلامتی میکنم.بلاخره بعد از مدتی راه می افتیم و
من دوباره غرق در رویاهایم می شوم.
خوشحال میشم نقدی داشته باشید...


2