بربالین خیال1 من یک معلم جوان هستم.مدرسه ی من بسیار دور است و شاگردانم دور تر.طبق عادت هر روزه ام شادی را به چشمانم هدیه میدهم.با احساس مسح کرده و بر سجاده ی محبت ، نماز عشق میخوانم.نزدیک به دم دم صبح عطر تند چای لاهیجان خانه ام را زینت میدهد.ماهی شناور در رویاهایم هستم. پله های کلبه ی ناز من یکی یکی از زیر پاهایم فرار میکنند... خیابان مثل بقیه ی روز نیست، آرام است و دقیق و تازه! من عاشق ماشین قراضه ی همسایه ام هستم;چون هر روز سوی آشیانه دل میبرد و به آرام خانه ی دلم باز میگرداند مثل صاحبش دلش جوان و رویش پیر نماست.دستگیره ی در ماشین بی اعتنا از بی توجهی را فشار داده و نا امیدی را در نطفه خفه میکنم.هوا امروز سوز شیرینی دارد و فراحی دل پذیر. همسایه ی پیر ما هم از راه میرسد،دستهایش را به هم میمالد و محبت را به هر دو پیشکش می دهد.روزش را با نام رازق دیرینه اش مزین میکند و سوار ماشین می شود.تعارفات معمول و کلیشه ای یم را شروع میکنم تا پس از عمری پیر مرد را از کار کردن باز دارم و به استراحت وادارش کنم.آغور سینه ی مادر نوشدارویی جاودان در وجودش جاری شده که کار را به خواب ناز ترجیح می دهد و دوباره که نه ، برای چندمین بار جام قهرمانی را در دستانش نگه میدارد و من فقط در دل برای آرزوی سلامتی میکنم.بلاخره بعد از مدتی راه می افتیم و من دوباره غرق در رویاهایم می شوم. خوشحال میشم نقدی داشته باشید...
|