شعرناب

خواب این اواخر


هر شب خواب یه اسب رو می بینم که توی بارون شیهه میکشه ، هر شب توی خواب یه اسب رو میبینم که روی پاهاش بلند میشه و با دو دستش بر یه در چوبی بزرگ می کوبه، رعد و برق میاد و چهره ی اسب در نور رعد سفید سفید میشه به صورتی که فقط چشماش طبیعیا ، البته نه چندان طبیعی چون انگار رنگشون قرمزه یا مثل خون ، مثل زمانی که فلاش در تاریکی مطلق با عث میشه در عکس ما چشمامون قرمز بشن. نور آبی مهتاب پس از رعد همه جا رو آبی میکنه ، همه جا را مه می گیره و اسب همچنان بر در می کوبه، بعد اسب رو می بینم که سر یه نوزاد از دهانش بیرون زده و خون تمام صورت نوزاد رو گرفته ، سر نوزاد کنده میشه و میفته روی زمین ، جلوتر میرم احساس می کنم دارم خودم را می بینم که روی زمین افتادم و یه خون به رنگ بنفش از نوک انگشتام بیرون میزنه ، بعد اسب رو در اسمون می بینم که به سمت آفتاب میره و ناگهان جزغاله میشه ، خورشید مثل یه عقاب میشه و به سمت زمین میاد و من احساس می کنم سوار خورشید شدم در حالیکه یه نوزاد در دستمه ، ناگهان نوزاد بال در میاره و شکل یه موجود عجیب میشه با خورشید گلاویز میشه و من میفتم در فضا و همینجور تو آسمون می مونم ، هی احساس میکنم که به سمت پایین به سرعت میام و هیچوقت به زمین نمیرسم، یه زن رو میبینم که با چتر تو یه خیابون خیس داره همه درها رو میزته ولی کسی در باز نمیکنه ، یه امبولانس رو میبینم که خودم رانندشم و اون زن درحالیکه شکمش پاره شده رو تخت آمبولانس دراز کشیده و داره میخنده ، ناگهان همون نوزاد از شکمش میاد بیرون و میپره پشت گردنم و محکم گلوم رو فشار میده بعد از خواب بیدار میشم و هرشب دارم این خواب رو میبینم


1