سوغات بهاریه ی کویر سوغات بهاریه ی کویر ...استارت میزنم...گوئی خیال روشن شدن ندارد! پیاده می شوم. همسرم را پشت فرمان می نشانم.چند قدمی هُلش می دهم. بالاخره پِت پِتی می کند و روشن میشود. صبر میکنم تا بُخار نفَسَش بند بیاید. صدایش که صاف می شود،پشت فرمان می نشینم ...بسم الله ...حرکت میکنم...چشمهایم کمی بُخار گرفته. با یک برگ دولایه ی دستمال کاغذی پاکش میکنم، شیشه ی جلو هم دست کمی از چشمانم ندارد، آن را نیز برف پاککنی میزنم و صافش میکنم. سرازیری خوب راه میرود. تا میدان جهاد، یورتمه میرود.از آنجا به بعد ناگهان بزرگراهخلیج فارس ما را می بلعد. مثل هُلو، بِپَّر تو گلو! از کنار حرم امام(ره) و بهشت زهرا با تمامی قطعاتش رد می شوم. ذکر فاتحه ای زمزمه می کنم و فوت میکنم، سر ازقطعه ی شهدادر می آورد... به عوارضی که می رسم مجبورم با این خرِ لنگ، پشت اسبهای رشید و تازه نفس صف بکشم. نهایتاً مثل همه و به همان اندازه دست به جیب مبارک می شوم و "گوشِ خری"(عوارض) را می پردازم. مبلغکی اضافه می آید. کنار صندوق صدقه توقف می کنم تا سر این صندوق ، فخرفروشی کنم وبلایای طبیعی و غیر طبیعی و امثال ذالک را دراین صندوقِ دلتنگ فرو ریزم! شیهه ی اسبی سرکش از پشت، دستپاچه ام می کند.خودم را جمع و جور می کنم و هول هولکی بدون اینکه بشمارم همه اش را خالی میکنم... همسرم دستهایش را بالا می آورد و می گوید: رَبَّنا تَقَبَّل مِنّا اِنَّکَ اَنتَ التَّوّابُ الرَّحیم. بلند آمین می گویم و توی دلم یواشکی به توقّعِ پُر چَک و چونه اش... می خندم.... از اینجا به بعد این خرکِ لنگان، کمی تاخت میرود...هر دو پسرم در خواست دارند تندتر بروم، می خواهند ازبقیه سبقت بگیرم!! بهانه می آورم که ازعَسَس!میترسم...مادرشان هم بهروی خودش نمی آورد که این خرِ لنگ تندتر نمی رود... عجله ای هم ندارم ، می خواهم این بار از خودِ طبیعت لذّت ببرم...از بلاهایش که تابحال لذّت کافیو حظّ وافی برده ام...! لنگ لنگان میروم ... اواسط اتوبان مقداری علوفه! برایش می خرم .سهمیه ی تعاونی اش را قبلاً... نوشِ جان کرده... مجبورم آزاد بخرم... رسیده ام قم، به حضرت معصومه(س) سلامی میدهم وجوابی...،خیلی ها هستند، با همه شان احوالپرسی میکنم. به پروین اعتصامی هم که میرسم ،عرضِ ادبمیکنم، جواب سربالائی میدهد...!!! می گویم: بانو! قصد ندارم پا توی کفش تان کنم..اصلاً کفشهایتان اندازه ی پای من نیست، اصلاً کفشِ زنانه با پایم جور در نمی آید...! مجبور می شود اخم هایش را باز کند و بالبخند محبّت آمیزی می گوید: برو...! برو خدا روزیت را جایی دیگر حواله کند! خنده ام می گیرد...عیال مربوطه (نامربوطه اش هم که ندارم!)متوجّه می شود وسیخونکی بهدنده ی چپممی زند و مجبور می شوم برای لحظه ای از دستش در بروم...! دارم میروم که پروین صدایم می زند...انگار می خواهد نصیحتم کند. بر می گردم. یواشکی در گوشم می گوید یادت باشد که: همـه را سوی عدم خواهـد برد تا که بر توسن گیتی زین است هرکه باشی و به هر جا برسی آخریــن منـــــزل هستــی این است کمی به فکر فرو می روم و وانمود می کنم که کَکَم نگزَیده! زود خداحافظی می کنم... از آنجا تا جمکران مسافت زیادی نیست ، آنجا هم اتّفاقاتی روی می دهد.... دوباره راه، ما را فرا می خوانَد...چشم که باز می کنم می بینم جلوی باغ فین کاشان هستم. با شیخ بهائی و امیر کبیر چاق سلامتی کوتاهی درمی گیرد. شیخ هنوز شمعش روشن و گرم است، اگر چه شمعی راکه برای حمّام اینباغ ساخت ،خاموش کرده اند...امیر هم هنوز رگهایش خونجهنده دارد و چکّه چکّه می کند... دوباره راه می افتم... توفیقدیدار آقاعلی عباس پیدا نمی کنم. لختی بعد روبروی کوچه باغ مشهد اردهال (کربلای ایران!)به خودم می آیم. این مَرکَب بی معرفت جوش آورده و از نفس می افتد...مجبور می شوم بکشم توی خاکی.. درب موتورش راکه باز می کنم می بینم چینیِ هر چهار تا شمعش تَرَک بر داشته....! هر چهارتا شمعش را عوضی! می کنم...از رادیاتورش هم برخلافِ رسمِ ناجوانمردانه ی کوفیان، دلجویی می شود...! نقطه. بالاخره به زیارت سلطانعلیفرزند امام باقر(ع)، برادر بزرگوار امام صادق(ع) شرفیاب می شوم... و بعد به دیدن سهراب سپهری... سلام میکنم. سهراب انگارتنهایی هایش را دوست دارد...در عالم خودش است. لحظه ای سرش را بالا می آورد و به من حالی می کند که نباید مزاحم خلوتش بشوم. نمی دانم چرا یک لحظه دلم هوس انار می کند و چشمم هم به اندازه ی سر سوزنی آب انار...! به گردنه ی اردستان که میرسم راه خیلی سربالاست.از هر سیو سه و خورده ای! چشمه اش عَرَق خستگی بیرون می زند...! از رو نمیروم و هر طور که شدهلنگ لنگان ادامه می دهم. هر سربالائی بالاخره سرازیری دارد...دوباره نقطه. به بالای گردنه که رسیدم تا خودِ نائین، عقده ی دلش را باز کردم.عسس هم همه جا بود ولی من از حدّ مجازِ گلیمم، پایم را درازتر نکردم...یک اسب سرکش را می بینم که صاحبش را به زمین کوبیده. خدا را شکر اسبش بادکنکی!!بوده بادکنکهایش ترکیده و او را محافظت کرده. کمکش می کنم تا دوباره سوار شود. نگاهی به این خر لنگ می اندازد و با حسرت و حسادت میگوید: خوشا به حالتعجب مرکب رامی داری!... نمی داند کهاینمرکببادکنک (اِیربَگ) ندارد و اگر مرا به زمین بکوبد خودش که سَقَط میشود هیچ، استخوانهای من هم با استخوانهایش محشور می گردد... اصلاً یکی بگوید مرا چه به نثرنوشتن؟!!... از نائین به آنطرف را خودتان تنهائی بروید...! پیاده یا سواره اش هم به خودتان مربوط است! این بار نَنُقطه! خطّ فاصله!--- آسمــان، نقــش ها ی قــالی هاست تکّـــه ای ابر و خـال خالی هاست پشــتِ فـــرمـــانِ عینـــکِ دودی چشــم ها مستِ بی خیالی هاست صف به صف تیرِبرق ها و کویر نقطه چین ها و جایِ خالی هاست شب، ستـاره، چراغِ چشمک زن خوشـه ی تـاکِ بی زوالی هاست بـامـدادان کنــارِ کَـــرتِ کُلــــوخ پـارس ها،زوزه ها،شُغالی هاست بیــخِ گوشِ جــوانه هـا ی جــوان ریشه ها سمت وسویِ لالی هاست خُنَــــکایِ نسیـــــمِ ســـر زده ای پِــیِ جُبـــرانِ گوش مــالی هاست روی هـــــر بــادگیــــرِ کاهـگِلی یــاد گــارِ شـــبِ ذغـــالی هاست کُنـجِ پَستــوی نَـم کشیـده ی خـاک کاسـه ها،کـوزه ها،سُفـالی هاست کـــودکـــان پــا بِرَهنـــه و خاکی سنــگِ آستـیـــنِ لا اُبــالی هاست کودکی هایمان چه زود گذشت! واژه ها جمله ها سوالی هاست زیـــرِ طـــاقِ تکیـــده ی ایـــوان چلـچلـــه گَــرمِ بـال بالی هاست پنبــه برشاخــه می زَنَد گنجشـک در ســرش فکـرِ نو نهالی هاست تــنِ خاکــی ، لبــاس هــا خـاکی ماهیـان ، تُنگ ها، زلالی هاست چُپُـق و کیسـه ی توتون خـالیست سُرفـه ها، دودهـا، خیـالی هاست جـــای مــادر بـزرگمـان خــالی! کوزه ای خشک ونانِ خالی هاست مهـــــــرِ مــــادر کنـــار مــاهِ پدر بـــر جبینـــش خـطِ هـلالی هاست نـانِ مـا شورواشــکِ مـادر سـرد شورها گرمِ پُـرس و حالی هاست حـالِ ما را نپرس!بـــاکــی نیست سالها هست وخشک سالی هاست اینطرفــها چــه میکنــی؟! بَرگَرد! جای تو سبزه زار و شالی هاست حــال یــارانِ مــن که می پرسی؟ دل من هــم همیـن حوالـی هاست اَشـکم این بار، از سرِ شوق است اشــک ها را ترازِ مالــی هاست واحـــــدِ خــط به خــطِّ خــطِّ افق سُرمه ی چشــمِ آن غزالی هاست واحد نوشت۱ : (واحدجدّی نوشت) قُل من حرّم زینة الله...؟ الخ.(ای پیامبر) بگو چه کسی زینت و (نعمتهای)خدا را حرام کرده است؟...از این آیه ی شریفه استنباط می شود که اگرکسی بتواند از راه حلال نعمات خدا راکسب کندهیچ مانعی نیست. اتفاقا دین مبین اسلام در خصوص مَرکَب و مسکن نگاهی خاص دارد. موضوع خر لنگ واسب سرکش جهت چاشنی فکاهه ی مطلب بود... وگرنه خودرو ... من هنوزفقط ... سال از عمرش گذشته... شایان ذکر است که داشتن یا نداشتن ثروت، به تنهایی دلیل بر خوبی یا بدی افراد نیست. چه بسا فقیری که حرامخوار است و چه بسا ثروتمندی که حلالخوار! وبالعکس. البته باید دانستکه به فرمایش مولایمان علی (ع)تا کوخی خراب نشود کاخی بنا نمی گردد. لذا حضرت امیر(ع) به اُمَرا سفارش می کند که چه غنی باشند و چه فقیر، همسطح اقشار پایینجامعه زندگی کنند! این مطلب به خود اُمَرا مربوط است و به ما نامربوط !!! ...ای بابا این نقطه دست بردار نیست! اینجا هم باز دوبارهنقطه. عیدتان مبارک!
|