داستان « جایی میان ابرها » « داستان جایی میان ابرها » هیچی سخت تر از بیدار شدن از خواب ناز ، اونم توی یه صبح زمستونی نیست ؛ بخصوص اگه شب قبلش با صدای گوش خراش چیکه های آب توی ظرفشویی آرامش ازت گرفته شده باشه . با اینکه قبل از خواب چند بار سعی کرده بود که صداشو خفه کنه ، بازم موفق نشده بود . طبق معمول ، غیر از جمعه ها ، از ناشتا خبری نبود . نگاهی به ساعت مچی خودش انداخته ؛ نه زمان کافی برای رسیدن سر کار داشت و نه شانسی برای از دست دادن . آخه همین سه روز پیش برای چندمین بار مجبور شده بود تعهد کتبی بده که دیگه دیر سر کار نرسه . با سرعت سوار ماشین شده و راه کارخونه رو در پیش گرفت . مثل همیشه ترافیک صبح بهش این اجازه رو میداد که چند دقیقه ای به اخبار رادیو گوش بده . صدای بوق ماشینا مجبورش میکرد صدای رادیو رو زیاد کنه . همین چند دقیقه به اون کلی روحیه میداد . حرفایی مثه : امروزم یه روز خوبه . همه مردم رو به راهن . همه میگن و می خندن ... حرفایی که اون دوست داشت بفهمه . از اون حرفا که اونو به خیال اون روز ، فرو می برد . چشاشو به چراغ قرمز دوخته بود . انگار هیچ وقت نمیخواد سبز شه . توی حال خودش بود که با شنیدن صدای پیس پیس ، از اون فضا بیرون اومد . یه دختر بچه تقریبا 8 ساله با آب پاش ( اسپری ) مشغول خیس کردن شیشه جلوی ماشین بود یه پارچه هم تو اون دستش بود . به زور پا بلندی دستش رو به شیشه ماشین می رسوند . یه متر اون طرف تر هم یه دختر تقریباً 10 ساله با یه منقل توی دستش ؛ مشغول دود کردن اسفند دور ماشین ها بود . منقلو روی لبه بلوار گذاشته و دور کمر اون دخترو گرفت و بلندش کرد رو کاپوت ماشین گذاشت و برگشت و منقلشو برداشت و دور شد . دختر بچه با دقت مشغول تمیز کردن شیشه بود . از لباسا و موهای ژولیده ش میشد فهمید که 2 هفته ای هس حموم نرفته . از زور سرما انگشتای کوچیکش سرخ شده بود ولی به روی خودش نمی آورد . کارش که تموم شد ، آروم سُر خورد اومد پایین . - خیلی ممنون ؛ واقعاً تمیز شده . اسمت چیه گلی خانوم ؟ - سلام . اسمم ایرانه . ممنون که گذاشتی شیشه ماشینتو برات بشورم . - آفرین ایران خانوم بفرما اینم برا شما . - قابل شما رو نداشت . . . این پول خیلی زیاده . . . - اشکال نداره . کارت که تموم شد زودی برو مدرسه ؛ فک کنم یه ساعت دیگه زنگ مدرسه رو میزنن . - قیافه دختره تو هم رفت و سرشو پایین انداخت و گفت من که مدرسه نمیرم . اینو گفت و به آرومی از ماشین دور شد . - یه دقیقه واسا یه هدیه دیگه هم برات دارم ( از توی کیفش یه جفت دستکش در آورده به ایران داد ) - با اینکه برام خیلی بزرگه ولی دوستشون دارم . خدا زن و بچه تو برات نگه داره عمو . این اتفاق تا عصر توی ذهن شــاهــین بود . توی راه برگشت به خونه دنبال ایران میگشت ولی دیگه اونجا نبود . فقط چند تا پسربچه رو دید که دور ماشینا می چرخیدن و گل می فروختن . یه پسر حدوداً 16 ساله هم تو پیاده رو ، در حالی که به باجه تلفن تکیه داده بود ، مقدار زیادی گل روی روزنامه پهن کرده بود . از ماشینش پیاده شد و به سمت اون نوجوان رفت . - سلام - سلام حاجی حالت خوبه؟ 2 شاخه گل قرمز بدم دیگه ؟ ( با خنده ) - نه یه شاخه از اون گلایل ها بی زحمت . یه سوال داشتم ، صبح یه دختره بود به اسم ایران ، شیشه ماشین می شست ، اونو ندیدی ؟ - ایران ؟ به اسم نمیشناسم . فک کنم از بچه های عمو رحمان باشه . این چند خیابون صبحها دست عمو رحمان و بچه هاشن . - عمو رحمان ؟ مگه چند تا بچه داره ؟ - بچه های خودش که نیستن . براش کار می کنن . ده دوازده تایی هستن . بیشترشون هم دخترن . ظهر هم خودش میاد دنبالشون و پولارو میگره . عصرا هم که تو خیابونا پخششون میکنه تا دسفروشی می کنن . . . شاهین اون پسره رو خوب می شناخت . یادش میومد که دو سال پیش ، تقریباً هر روز ، 2 شاخه گل رُز می خرید و به خونه می برد ولی از روزی که پــروانــه رفت ، دیگه بوی گل توی خونه به مشام نرسید . روزی که درخواست طلاق از طرف دادگاه بدستش رسیده بود باورش نمی شد که به این نقطه رسیدن . طلاق اونا یه جورایی توافقی بود بین هر دوشون . قرار گذاشته بودن که راجع به بچه دار نشدن ، به هیچکس حرفی نزنن و جایی تعریف نکنن ؛ ولی آخرش توی جلسه دادگاه خانواده مجبور به فاش این راز شدند . تمام دار و ندار شاهین ، همون ماشینش بود که اونم باید برای پرداخت باقی مهریه زن سابقش می فروخت . از اون بدتر ، تنها چند هفته به زمان تخلیه آپارتمانش باقی نمونده بود . خونه ای رو که با عشق ساخته بودن به ویرانه ای تبدیل شده بود که هر لحظه دیوارهای سنگینش ، بیش از پیش بر سر شاهین در حال فرو ریختن بود . مثه هر شب خودشو توی خونه حبس میکرد . جواب تلفناشو نمیداد و سعی می کرد با قرصهای خواب آور ، خودشو آروم کنه . مثه هر شب صدای خنده های پروانه توی خونه . باز هم صدای شنیدن چکه های آب . . . - سلام و صبح بخیر عرض می کنم خدمت همه شنوندگان عزیز ؛ در حال حاضر ساعت شش و ده دقیقه بامداده . امروز یکشنبه . . . ( صدای رادیو ) یه صبح خسته کننده دیگه و تکراری برای شاهین آغاز شده بود . منتظر یه پیشامد تازه بود تا شاید بتونه از این حس و حال بیرون بیاد . در حال عوض کردن کانال رادیو بود که صدای شنیدن تق تق به گوشش رسید . ایران بود و از پشت شیشه در حال دست تکون دادن بود . با خوشحالی شیشه ماشینو پایین می کشه . . . - سلام ، خسته نباشید ایران خانوم . . . - سلام عمو . میشه دوباره شیشه ماشینتو برات بشورم ؟ - ( با کمی مکث ) آره فقط بذار اون بغل پارک کنم . شاهین در حین پیاده شدن از ماشین متوجه دستای ایران شد که بازم از زور سرما سرخ شده بود . - چرا اون دستکشی رو که بهت دادم نمی پوشی ؟ این جوری مریض میشی ( با أخم ) - من که سردم نمیشه ( در حالی که دستای کوچیکشو پشت سرش قایم میکرد ) عمو رحمان ازم گرفتشون . - چرا آخه ؟ من اونو به تو داده بودم که دستات سردشون نشه ( با لحن عصبانی و صدای بلند ) ایران که ترسیده بود ، به سرعت از اونجا دور شد . از بین ماشینا عبور کرد و به صدای شاهین اصلاً توجهی نمیکرد . صدای بوق ماشین ها لحظه به لحظه ، بیشتر شاهینو آزار میداد . این اتفاقات ، شاهین رو بیاد گذشته انداخت . زمانی که دانشجو بود . . . یه زمستون سرد ، وقتی که برف ، زمین رو سفید پوش کرده بود . . . زمانی که از تاکسی پیاده شد ، متوجه دختر بچه ای تقریباً 4 –5 ساله شد که روی زمین نشسته که از سرما در حال لرزیدنه . تعدادی وسیله روی زمین برای فروش چیده شده بود ؛ که البته روی اونا رو هم برف گرفته بود و تعدای فال حافظ . . . مردم توی بازار بدون توجه به اون دختر بچه در حال رفت و آمد بودن . بی اختیار جلو رفته و اون دختر بچه رو بغل کرده و به سمت نزدیک ترین مغازه رفته بود . . . یادش میومد که صاحب مغازه به محض دیدن اون دختر بچه با صدای بلند گفته بود که : کجا میای ؟ ببر بیرون این طوله سگو . . . تمام این خاطرات بد به ذهن شاهین فشار میاورد بخصوص وقتی که دکمه های بارونی خودشو باز کرد و دخترک رو توی بغلش جا داده بود . شال گردنشو از دور خودش باز کرده و به دور سر و صورت دختر بچه پیچونده بود . با گرمای نفس خودش دستای دختر بچه رو گرم می کرد . دختر بچه که صدای هق هق گریه اش در اومده بود ، بیشتر خودشو تو بغل شاهین فشار می داد . شاهین از طرفی دنبال پدر و مادر ، دختربچه میگشت و از طرفی دیگه با خودش میگفت : اینا که اینقد بی عاطفه ان دوباره بچه بی زبونو توی این سرما به حال خودش رها می کنن . یادش میاد که به سرش زده بود دختر بچه رو با خودش به خونه ببره ولی همون لحظه یه مرد قد بلند و سیه چُرده از راه رسیده بود و بچه رو از شاهین گرفته بود . بجای اینکه حال بچه رو بپرسه ازش می پرسید : از عصر تا حالا چقد کار کردی . . . ؟ چن تومن کاسب شدی بچه ؟ با اینکه از اون خاطره نزدیک به ده سال می گذشت ولی شاهین همیشه از خودش می پرسید که الان اون دختر بچه کجاس ؟ چیکار میکنه ؟ أصن زندس ؟ فردا عصرش شاهین در راه برگشتن به خونه بود که توی خیابون امامزاده ، ایــران رو دید که در حال بحث کردن با خادم اونجاس . عده ای از بچه های دستفروش ، چند متر اونور تر زیر یه درخت ایستاده بودن و نگاه می کردن . شاهین سریعاً خودشو به اونا رسوند . - سلام . . . چی شده ایران ؟ (شاهین روی زانو نشسته و با یه دستش ایران رو تو بغلش می گیره ) - شما این دخترو میشناسی ؟ - آره . . . چه اتفاقی افتاده ؟ - هیچی ؛ حاج آقا گفته نذار این دسفروشا و گداها بیان تو امامزاده . . . خوبیت نداره ، ظاهر اینجا رو خراب می کنن . . . اینجا شده پاتوق گدا گشنه ها . . . شاهین بلند شده و نگاهی به گنبد و گل دسته های امامزاده کرد . . . کلاغهایی رو میدید که اون جا در حال پرواز کردن بودند و صدای قار قار کردنشون با صدای اذان قاطی شده بود . - بریم ایران . . . اینجا جای تو نیس - عمو من و دوستام فقط میخواسیم یکم اینجا استراحت کنیم . . . - می دونم عزیزم . راسی ، شام که نخوردی ؟ منم که از صبح تا حالا با شکم خالی در حال بالا و پایین پریدنم . . . دوستاتو صدا کن . امشب همگی شام مهمون من هستین . اونشب به همه خیلی خوش گذشت و موقع برگشتن از سر راه برای همشون یه جفت دستکش بچگونه با رنگهای مختلف خرید . با اینکه خودش آه در بساط نداشت ولی با لذت براشون خرید می کرد . کم کم وقت رسوندن بچه ها به خونشون شده بود . - ایران ؟ از مامانت و بابات خبر داری ؟ این عمو رحمان رو چند وقته میشناسی ؟ - مامانم سه سال پیش عمرشو داد به شما و چند ماه بعدش بابام منو به عمو رحمان فروخت . ( در حالی که بغض کرده بود ) . چند بار خواسم فرار کنم ولی اون فهمید و منو کتک زد . بچه ها در حال رفتن به سمت خونه بودن که شاهین دست ایران رو گرفت . - دوست داری بیای و با من زندگی کنی ؟ - من . . . من . . . از خدامه ولی عمو رحمان چی ؟ اگه بفهمه بازم منو کتک میزنه . - نمی ذارم هیچوقت کسی اذیتت کنه . بهت قول میدم . . . قول مردونه میدم . . . - اشک توی چشمای ایران جمع شده بود و خودشو تو بغل شاهین انداخت . . . برف دوباره شروع به باریدن کرده بود . . . ولی این دفعه دیگه از سرما خبری نیست . فرشید بلنده اسفند ماه 1392
|