حرفهاي تنهايي .//موج و ساحل از پله ها بالا می روم و وقتی به پشت بام می رسم ، خنکی و لطافت هوا را احساس می کنم . نسیم آرام آرام پوستم را خنک می کند و شانه های عریانم که زیر پوش رکابی آنها را جدول بندی کرده است این خنکی را بیشتر می پسندد . حس غریبی دارم . وقتی شبها به پشت بام می آیم و ستاره ها را که گاهی از مرز ابرهای تیره خودی نشان می دهند ، میبینم هوس می کنم . نمی دانم چه چیزی را ولی می دانم که چیزی را می خواهم . ابرها را که بهم نزدیک می شوند به نظاره می نشینم و منتظر هماغوشی آنها می مانم ، هماغوشی ابرها بوی باران می دهد . همیشه آرزو داشته ام ، باران ببارد و من جادة نامعلومی را که پوشیده از درخت است تا انتها طی کنم . امشب هم باران خواهد بارید و من اینرا احساس می کنم . اینجا شهر غریبی است ، دلگیر است . شبها حکایت دیگری دارد ، با شهر خودم فرق می کند . وقتی ناقوس زمان ضربه دوازدهم را می زند شهر خاموش و همه چیز ساکت می شود . چراغ کوچه ها هم ، سعی می کنند خسیسانه فقط اطراف خود را نور پاشی کنند . اینجا کسی برای دیدن باران و لذت از نسیم شبانه بیرون نمی آید . همین چیزهاست که دل آدم می گیرد . شنیده ام ارواح شبهای بارانی پرسه نمی زنند شاید من هم یک روح هستم و خودم بی خبرم . روحی که نا هنجارانه عصیان کرده و نمی تواند تابوت چند مترمربعی خود را تحمل کند و یا راه را گم کرده ، سرگردان به پشت بام آمده باشد . نمیدانم ، ولی می دانم که نمی خواهم بخوابم ، پس به خود ، هی می زنم تو بوی باران را حس می کنی ، نسیم در گوش ات نجوا می کند پس چشمهایت را باز نگه دار ، بگذار برخورد قطرات آب را بر شانه هایت حس کنی و می مانم تا باران را بر کف دستهایم ببینم . امشب از جیرجیرک دیوار همسایه هم خبری نیست . هر شب که می آیم از سوراخ دیوار ، انگار خوش آمد می گوید و تا صبح سمفونی خود را تنها با یک ساز اجرا می کند . من مدتهاست که دیوار همسایه را به خاطر او نشسته ام . شاید کسی را فریاد می کند و او هم در این دیار به دنبال جیرجیرکی زنده می گردد . راستش او را همیشه ستوده ام . من نشنیده ام که جیرجیرکی پاسخ او را بدهد ولی او هر شب می خواند و می خواند . نت های او برایم تکراری است . حتی زیر و بم آواز او را حفظ کرده ام . مدتهاست که بهم عادت کرده ایم و تا کاملا به دیوار نزدیک نشوم ، آوازش را قطع نمی کند و امشب نگران او هستم . نکند مرده باشد ؟ یادم نمی آید از کسی یا چیزی بدم آمده باشد حتی از جیرجیرکها . برای همین امشب منتظرش می مانم . کسی چه می داند شاید اگر من هم یک شب دیر به پشت بام بیایم او هم نگران شود ... گاهی فکر میکنم ، می شود در تنهائی کسی را فریاد زد ؟ اگر من جای او بودم ، دیواری را انتخاب می کردم که وقتی فریاد می زنم ، حداقل پژواک صدایم با دیواری دیگر ، اگر چه غیر واقعی ، مرا از تنهائی در آورد . هرچند من دوست ندارم منتظر بازگشت صدای خودم بمانم . شاید او هم با من همفکر است که این دیوار را انتخاب کرده است . صدای او مرا یاد ساحل علی آباد می اندازد . هنوز صدای برخورد موج با ساحل و صدای صدها جیرجیرک را ، روی درختهای افرا ، به خاطر دارم . خودم را آنجا حس می کنم . تراس همسایه را که با نرده های نارنجی زیر نور ماه برق می زند ، صندلی چوبی را که با نسیم بازی می کند می بینم . حتی صدای خاص پایه های خمیده آنرا می شنوم . دریا را دوست دارم و ساحل را ، سقفهای رنگی ، بوته های بلند خرزهره و نسیم دریا را ، هر وقت یاد آنجا می افتم ، یکجوری ساحلی می شوم و دریا را در چند متری خودم احساس می کنم . امشب هم ، سیمهای فولادی بیرون زده از بتون دیوار ، موهای موج را در بازگشت به دریا شانه می کنند . همسایگان ساحلی می گویند موج عاشق ساحل است . هر شب می آید و به نرمی و عاشقانه تن لطیف خود را به ساحل می ساید و او را به میهمانی دریا می خواند و ساحل مغرورانه ولی دوست داشتنی او را در آغوش میگیرد و رها میکند . موج دور می شود و دوباره باز می گردد .ماهیگیری پیر می گفت ، سالهاست که این قهر و آ شتی شبانه را دیده و غرور ساحل را ستوده است که همراه موج به دریا نمی رود . خیلی ها سعی کرده اند شبانه به دریا بروند ، به موج نزدیک شوند و با دستانی باز موج را در آغوش بگیرند و او را از ساحل دور کنند . اما گیسوان موج آنان را اسیر و پیکر سرد و خاموش آنها را سپیده دم به معشوق ساحلی اش پیشکش کرده است . من بر این باورم که ساحل هم موج را دوست دارد . به دریا نمی رود ولی هرگز هم عقب نشینی نکرده است و همواره با صدائی بلند که تا دور دستها شنیده می شود موج را تشویق می کند که باز گردد . هر چه هست قصه های ساحل نشینان هم مثل ساحل و دریا زیباست . باران نم نم می بارد سردی هوا پوست خیس را می زند . بوی کاه گل را از جائی حس می کنم ، بوی جالبی است ، انگار آدم را به خود می آورد . دوباره شهر است با همان سکوت همیشگی ، باران تندتر شده است و سپیده نزدیک . به سمت پله ها راه می افتم ، صدای کوتاهی از سوراخ دیوار آجری همسایه بلند می شود . پس جیرجیرک زنده است . لبخند می زنم و زیر لب زمزمه می کنم ، بخوان ، به یاد درختان افرای ساحلی که دوستانت سالهاست چسبیده به شاخه های مرطوب آنها می خوانند بخوان ، کسی چه می داند شاید سرنوشت ، فردا جیرجیرکی را همراه باد به این دیار نزدیک کند و منهم دیگر وقتی شبها به مرور خاطراتم مشغول می شوم دل نگران تنهائی تو نخواهم بود . آری بخوان ، شاید فردا شب کسی پاسخ تو را بدهد . از پله ها پایین می آیم و ریزش باران را از پشت شیشه پنجره به تماشا می ایستم و آرزو می کنم کسی دیگر هم ، در این سپیده دم چکیدن قطرات باران را از روی برگهای ناودانی شکل بوته ها تماشا کند . قصه گوي شب شيراز .// باسلام به دوستان گرامي ..دومين قصه را تقديم ميكنم . باتشكر از شما كه ميخوانيد . ندا
|