شعرناب

شب سئوال جواب من و دل


شب سئوال جواب من و دل
آن شب کزایی شبی که فراموشم نمیشه ،شب سئوال جواب من ودل ،
شبی که دل می پرسید، ومن عاجز از جوابش ، شبی که من و برآن
داشت تا بدنبال جوابی مناسب دست به قلم شوم بدون ترس از شما
اهالی شهر از همه کسانی حوصله خواندن دارید سرم را روی بالش
گذاشتم بنابه طبابت یکی از دوستان دوتا قرص میگرن خوردم پارچه ای
مشکی روی چشمانم گذاشتم ، سردرد کلافه ام کرده بود . شب ازنیمه
گذشته بود .ساعتی بعدکم کم آرام گرفتم .حالا دگه صدای رفت وآمد
ماشین ها با فاصله زمانی بیشتری بگوش می رسید . تقریباً سکوت نسبی
بر قرار شده بود. صدای جاروب روفتگر تنها صدای مداومی بود که به تعبیر
من مثل یک نوای لالای بود که گوش را نوازش میداد ، پارچه
را از روی چشمان برداشتم غَلطی زدم ومنتظر ماندم تا خواب برمن غلبه
کند تا فردا آغازگر روزی دیگر وتلاشی بهتر از دیروز داشته باشم
اما.. آن نشد که من دلم می خواست. واین همان اتفاقیه که میخوام براتون
تعریف کنم . خواب رفت ودلآمد پدید ، دیدم خاطرات دلم خواندنیست ،
برآن شدم تا سیری در آن بزنم واین آغاز گرفتاری وشب زنده داری من شد
. صدای دل را شنیدم که مرا می خواند، بیا دردمان را برای هم باز
گو کنیم . پذیرفتم هنوز سخنی به میان نیامده بود . که صدای سرفه ای
سکوت دل شب را شکست ، طولی نکشید که دوباره وضع به حالت
اول برگشت . حال تنها صدای من بود دلم ، که خود می شنیدیم .. دل
رادیدم زیبا و بلورین که می آمد ، چون نزدیک شد دستم را بگرفت مثل
عاشقی دست معشوقش را ، خیلی لذت بخش بود دیگه دلم نمی خواست
خواب مغلوبم کنه ، و پرواز کردیم چون پرنده ای به آسمان ، میدیدیم
مردمان را چه خوب وچه بد ، ناگهان دیدم که درحال فرود یم . شاید فرودی
اضطراری ، به زمین آمدیم و دل به تماشای مکانی گشت . گفتم
ای دل که چه میجوی اینجا ؟ برویم، تا در آسمان رویا همچنان سیر کنیم .
دل نگاهی به من "تشنه دل رویا " کرد . نگهی که هنوز یادم است
. می شود خواند که سرشار از سئوال بود . که جوابش زمن بیچاره تقاضا
میکرد . ناتوان گشتم و گفتم رخصت ، .. زین سبب شد که یاری
خواستم زشما ، تا که شاید بجویم ، آنچه را دل زمن خواسته جواب !
القصه.. سر آغاز سئوال دل اشاره به هشدار تبلیغی بود که هر روز،
من و تو، در همه جای ایران عزیز ، درفروشگاه خیابانها، سطل آشغالها و به
دست خیلی ها از ماها "که بگویم هستیم ، رفت غم از دلها" ...(
قضاوت با خودتان مرگ یا زندگی) جمله این بود با تصویر، که به هر بسته
مُزین شده بود . آری، روی پاکت سیگار هر ایرانی ، گفتم ای دل
چرا می بینی که تو را غرق تعجب کرده ؟ گفت هشداری بی معنایست !
ندانستم ، کجایی این هشدار را نمی فهمد! و پرسیدم بگو بهتر که منهم
این بدانم ؟ و گفت من درعجبم ! که چرا بجای هشدار.. این ماده نابودکننده
عرضه وفروش آن ممنوع نمیشودکه دیگر نیازی به این هشدارها
نباشد ... خنده ام گرفت گفتم این موضوع تورا متعجب کرده الآن برایت
توضیح میدم مهمتر ازاین مسئله اقتصاده ، که اگر خراب بشه همه
بیچاره ایم مثلاً خیلی ها بیکار میشن، خیلی از مزارع توتون کاری ... هنوز
حرفم تمام نشده بود که پرید تو حرفم و گفت میدونم فکر میکنی
روزی چند نفر به سرطانی ها از طریق همین ماده خطرناک اضافه میشه ،
روزانه چقدر داروهای گرانقیمت باید خریداری و مصرف بشه ، چند
پرستار ، چند تخت بیمارستان، چند پزشک ،چند آزمایشگاه بایددرخدمت این
عزیزان قرار بگیره ، تازه خانواده آنهارا هم بایدبه این جمع اضافه
کرد . وخیلی هزینه های دیگر که خودت بهتر میدانی حالا قضاوت کن کدام
اقتصاد جامعه ما را خراب میکنه . نکته که به اینجا رسید گفتم برای
همینه این هشدار روی آنها چاپ میشه مصرف نکنن !تا دچار این همه بلا
هم نشی .. گفت راست میگویی انتخاب با آنهاست اما چرا...
مشروبات الکلی عرضه نمی شوند با هشدار مشابه آنچه بر پاکت سیگار
چاپ شده ! عصبانی شدم گفتم مهمل میگویی ما مسلمانیم ودر دین ما
مصرف آن حرام است . خوشحال که در این گفتگو پیروز شدم سینه را جلو
دادم وبا غرور گفتم حال بیا دوباره پرواز کنیم که گشت وگذار در
رویا.. بسی شیرینست..گفت درسته اون یکی خودشان قضاوت کنن، وآن
یکی حرام است، اما... این همان اولین سئوال منست که به آن
رسیدیم ! خودم را جمعجور کردم ومنتظر سئوالش شدم تازه فهمیدم
مناظره با دل چندان هم ساده نیست بی خود نمی گن حرف دلت راگوش
نکن . راستش پیش اومد، راه فراریم نبود... بهتر این بود تسلیم خواسته اش
باشم خیلی دلم میخواست سکوت شب بشکنه و من فرار کنم اما دریغ از یه سرفه ناقابل ..
منتظر ماندم ...چهره اش مضطرب ، لبانش لرزان ، گفت میگویم گر چه دانم
...وسکوت کرد ، لحظه ای بعد ، گفتا من سئوالی دارم، از حرام می
شود تبلیغ کرد ! خون مردم می شود در شیشه کرد ! گفتم ای دل که
دیوانه شدی ، این که میگوید تو نیستی ، این همان قرص است ، امشب
باهم شدیم ! از خیال این وآن بیرون شو ، صبح نزدیک است و ما دراین میانه
گم شدیم ! گفت دل با صدای بلند که به این زودی یادت رفت ! تو
به جویی جواب مرا ، وسئوال اینست بر حرام چرا تبلیغ است ؟ ما که
میدانیم حرام ممنوعه ، پس چرا ؟
بی خبر من زترفند دلم ، نگران از مطلب ،در سکوت دل شب فریاد زدم ، که
چه میگویی ای دل ، کم کن با درون من بازی ، که بسی مرا
آزاردی ، تو نیازار و مکن افسرده ، این کدام فعل حرامست با تبلیغ ، که تو میگویی ، من ندانم وتو میدانی ، گفت دل که بگو حرام است ربا ،
گفتم آری حرامست ربا ، گفت سود بیست و چنددرصد حرام نیست ،
خانمان سوز نیست ، با رضایت میشود پرداخت ، حال اقسامشان را تو
میدانی عزیز ، ، کسی نمی دا ند تو که میدا نی عزیز ، چند دیدی که آواره
شدن ، چند دیدی بی کس و بی کار شدن ، من نمیدانم چرا ، بر
مثالی معرف "یک بام دو هوا" ، آن یکی خود قاضی شوند ، آن حرامست و
شلاق میزنن ، این حرام تبلیغ می شود . من کدام را باور کنم ، کی
شود اصلاح تو بر من بگو ، ای عزیز فاطمه جانم فدات پس کی میایی ......،
جمله اینجاست ما مسلمانیم ، القصه من شرمنده از جواب ، شد
نجاتم اذان...در نماز گشتم و کردم دعا،تا بجویم این جواب
زین سبب رخصت خواستم . دست یاری ازشما خواستم
نوشته در سال نود . البته در نت قبلا انتشار شده با عنوان (شب و کدئین دل ) اگر ایرادی در نوشته هایم هست ببخشید حرف دل و فقر ادبی
حقیره (کوچک شما عنایت


2